ما گر ز سر بریده میترسیدیم...
تازه رسیده بودیم حرم. از خستگی نشسته بودم کنار دیوار روبهروی ضریح. پاهایم ذقذق میکرد.
داشتم مصاحبههایی که گرفته بودم را مرور میکردم. گوشی تلفنم زنگ خورد. یکی از مسئولین محل اسکانمان بود:
«سلام خانم کبریایی! یه مسألهای هست که باید بهتون بگم. سه نفری تدبیرش کنیم. دستور تخلیه اسکان رو دادن. اسرائیل تهدید کرده زینبیه رو میخواد بزنه. اولینبارم هست که دستور تخلیه میدن. شایدم نزنه، ولی بهتره ما احتیاط کنیم. پیشنهادم اینه که برید، یه سری وسایل ضروری رو با خودتون بردارید. بهترین جا برای موندن الان مصلی هست. اونجا صحبت کنید که امشب رو بمونید. تا فردا خدا بزرگه! قراره آقای جویباری هم بیاد وسیلههاش رو برداره. باهاش هماهنگ بشید که پشت در نمونید.»
مهربان صدای مکالمه را میشنید.
چند دقیقه توی سکوت به هم نگاه کردیم.
چشمهامون به هم میگفت:
«میترسیم؟
نه! از چی بترسیم. فوقش شهید میشیم دیگه.»
ولی قلبم میگفت:
«شهید شدن همینجوری نیست. قد و قوارهت به این حرفها نمیخوره هنوز. پس بیخودی از این فکرا نکن...»
با خنده به مهربان گفتم:
«خب، پاشو بریم وسیلههامونو جمع کنیم بیاییم حرم، قراره اسرائیل جای ما رو بزنه، لامصب هر جا میریم شناساییمون میکنه!» چنددقیقهای را به شوخی و خنده گذراندیم.
آقای جویباری خبر داد تا دوسه ساعت دیگر کارش تمام نمیشود. هر وقت برسد اسکان، به ما خبر میدهد.
برگشتیم به پناهگاه! به آغوش خود سیده زینب! حرمش آرامش عجیبی دارد. از جنس نجف. انگار نشستی کنج حرم باباجانشان.
یادم افتاد دوباره وصیتنامه ننوشته راهی سفر شدم. هر بار به خودم قول میدهم سرفرصت بنشینم و بنویسم. باز فراموش میکنم. داشتم تندتند برای یکی از دوستانم مینوشتم که اگر اتفاقی افتاد در جریان باشد.
به مردم لبنان و فلسطین فکر میکردم. خیلیهایشان وقتی از خانه بیرون زدند، فرصت برداشتن هیچچیز را نداشتند. پدر و مادرها دست بچهها را گرفته بودند و راهی شده بودند؛ با همین لباس تنشان!
بعضی از زنها، بدون مرد آمده بودند؛ با چند بچهٔ قدونیمقد. مردها یا شهید شده بودند یا توی جبهه در حال جنگ بودند.
رفتیم داخل مصلی، نماز را خواندیم. شب جمعه بود و عدهٔ زیادی از لبنانیها و سوریها جمع شده بودند برای خواندن دعای کمیل.
کوچک تا بزرگشان نشسته بودند روبروی مانیتور بزرگ مصلی و با آقایی که دعا را پشت بلندگو میخواند همراهی میکردند.
حال عجیبی داشتند. توی مصاحبهها هر وقت میپرسم این روحیهٔ مقاومت و صبوری از کجا آمده است، بدون استثنا میگویند ما از کودکی با دعا و قرآن و عشق به حزبالله بزرگ میشویم.
حالا این جملات را بهتر میفهمم.
اینجا به چشم میبینم که از دختربچههای خردسال تا خانمهای مسن و سالخوردهشان،
با جانشان دعا میخوانند.
راز مقاومت، همین روحیه است.
دعا که تمام شد مسئول اسکانمان تماس گرفت و گفت: «خطری نیست. اگه خودتون نمیترسید بیایید اسکان. ما هم خودمون توی اسکان هستیم.» به مهربان نگاه کردم.
چشمها دوباره با هم حرف زدند: «میترسیم؟
نه! از چی میترسیم. تهش اینه که شهید میشیم دیگه!»
و قلبم دوباره گفت:
«شهید شدن الکی نیست. قد و قوارهت هنوز خیلی کوچیکه. پاشو برو بگیر بخواب همون جا توی اسکان. هیچیت نمیشه!»
سمت حرم سلام دادیم و از حضرت زینب مدد گرفتیم.
راه افتادیم سمت اسکان. موقع خواب، تدبیرهای لازم را رعایت کردیم. مهربان گفت: «همسرم میگه زیر پنجره و کمد و... نخوابید. خطرناکه! بهش گفتم عزیزم ما احتمال موشک خوردن داریم. پنجره و کمد چیه؟»
کلی گفتیم و خندیدیم. دست آخر حجاب کردیم و خوابیدیم. قبل از این که از خستگی بیهوش بشوم گفتم:
«خدایا، من که می دونم شهید شدن الکی نیست. ما آدمش نیستیم. ولی خواستی ببری، پاک کن و خاک کن. همین جا تو بغل بیبی جان.»
امروز صبح با صدای اذان حرم سیده زینب از خواب بیدار شدیم. هیچ خبری از موشکهای اسراییل نبود. ما زنده بودیم و باید کمر همت را محکمتر میبستیم.
به زنها و بچههای فلسطینی و لبنانی فکر میکردم. زندگی در متن جنگ، یعنی معلوم نیست شب که میخوابی صبح از خواب بیدار میشوی یا نه!
اگر بیدار شدی با تمام وجود دوباره زندگی میکنی! و مرگ را به سخره میگیری و سربلندی.
اگر هم بیدار نشدی به دیدار خدا رفتهای و خوشنودی!
این مردم به معنی واقعی با همین اندیشه زندگی میکنند. «ما در هر صورت پیروزیم!»
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | عصر | #سوریه #دمشق