روزی که خواهران لبنانیام را در ضاحیه به آغوش میکشیدم تصور نمیکردم مثل امروزی در بهشت زهرا پای حرفهای خواهران هموطن خودم بنشینم. اشکهایشان را پاک کنم. از همسر و بچه و خانوادهشان بشنوم که چطور زیر حملات وحشیانهی اسراییل پرپر شدند.
از در سردخانه که آمد داخل، پاهایش تا شد.
زیر بغلش را گرفتم و کمکش کردم خودش را کنار پیکر همسرش برساند.
پرچم ایران را از روی صورت شهید کنار زده بودند.
خمیده خمیده جلو آمد.
پاهایش را میکشید روی زمین.
صورت همسرش را که دید زبانش به حرف باز شد:
«الهی فدات بشم. فدای صورتت بشم.
چرا منو تنها گذاشتی من بدون تو چی کار کنم؟»
دستهایش میلرزید. کم مانده بود روی زمین بیفتد که دستش را گرفتیم و کشان کشان آوردیمش بیرون سردخانه.
هق هقش که آرام شد زمزمه کرد: «۱۷ سال با هم زندگی کردیم. دو تا پسر ۱۱ ساله و ۱۵ ساله دارم. وقتی خبر دادن وزارت دفاع رو زدن دویدیم از خانه بیرون. تا صبح نشسته منتظر بودیم خبری برسد. همیشه میگفت آرزو دارم با اسراییل بجنگم و شهید شوم. حالا به آرزوش رسید. هنوز کربلا نرفته بودیم. گفته بود امسال خودم میبرمت. حالا خودش مهمان امام حسین شده. جگرم که سوخته..»
اشک بود که جاری بود از پی اشک.
بالای سرمان پرچم سیده زینب نصب شده بود به دیوار و دلم را زیر و رو کرده بود.
دستهایش را گرفتم و اشاره کردم به پرچم.
گفتم: «توسل کن به خانم زینب. بدجوری به دل آدم صبر می دهد.»
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا