چهار شنبه, 11 تیر,1404

بوی خاک باران‌خورده

تاریخ ارسال : جمعه, 06 تیر,1404 نویسنده : سیده شهربانو حسینی قم
بوی خاک باران‌خورده

- اَه! محمدحسن پاتو نزن به چادرم خاکی شد.

دستم را روی گرد کم رنگ خاک روی چادرم می‌کشم و از ماشین پیاده می‌شوم.

کالسکه را باز می‌کنم و امیرعلی را داخل کالسکه می‌نشانم‌. لپ‌هایش سرخ سرخ شده مثل آهنی که تازه از کوره بیرون آمده باشد.

پشت‌سر صفی از مردان و زنان می‌ایستم. جمعیت ذره‌ای تکان نمی‌خورد.

قطرات عرق از لابه‌لای ریشه‌ی موهای سرم می‌جوشد و از زیر روسری‌ام سُر می‌خورد و روی پیشانی‌ام را خیس می‌کند.

صورتم می‌سوزد، چشمانم در حدقه دور می‌زند. 

به هر طرف چهارراه نگاه می‌کنم، مرد و زن و بچه می‌بینم. مشت‌ها گره کرده و ابروها در هم، یک صدا میگوید الله اکبر. 

ظرفیت مصلی تکمیل است حتی ظرفیت حیاطش، حتی خیابان‌های اطرافش هم.

دست بچه‌ها را می‌گیرم و کالسکه را هل می‌دهم به طرف سایه‌ی چند درخت.

اذان موذن‌زاده‌اردبیلی دلم را می‌کند و با خود می‌برد به صف‌های نماز در مصلی.

پیرزنی روسری سفید سر کرده و پرچم ایران به گردنش انداخته است. لبخند می‌زند و می‌گوید: ما پیروزیم ان‌شاءالله.

جانمازی روی زمین پهن می‌کند و با همان لبخندی که توی صورتش پهن شده است، می گوید: «نمازتون شهید نشه خواهرا!»

همه کف خیابان می‌نشینند. 

خطبه‌های نماز جمعه را گوش می‌دهند.

بچه‌هایم با خاک باغچه وسط میدان بازی می‌کنند.

من ایستاده‌ام و گوشه‌ی چادرم را در مشتم جمع کرده‌ام.

خطبه‌ها تمام می‌شود و وقت نماز است.

جانمازم را از کیفم بیرون می‌کشم و کنار بقیه روی زمین به نماز می‌ایستم.

این صلاة ظهر بماند به یادگار... خاطره‌ای شود برای بعد از پیروزی.

هرم گرمای آسفالت مرا یاد پیشانی زینب کبری سلام‌الله‌علیها انداخت. وقتی که برای نماز پشت سر امام زمانش سر بر رمل‌های داغ و تفتیده کربلا گذاشت.

مردی با آبپاش روی سرمان آب می‌ریزد.

از چادرم بوی خاک باران‌خورده بلند می‌شود، مست می‌شوم.

بوی خاک‌ وطنم، بوی اصالت...


سیده شهربانو حسینی

جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #قم

روایت قم

ble.ir/revayat_qom


برچسب ها :