یک ساعتی است توی صف نانواییِ پشت پاساژ شهاب ایستادهام. بیست نفری جلوی رویم هستند. هر کدام هم دستکم هفت هشت نانی میخواهند.
خبر حمله آمریکا مثل تنور نانوایی، بین آدمهای توی صف داغ داغ است که یک پراید فکسنی میپیچد توی کوچه نانوایی. سرهای همگی میچرخد به طرف ته کوچه. دوتا باند کوچک کنار پرچمهای ایران روی باربند پراید است و صدای پخش ماشین تا آخر باز. نوحه، حماسی است؛ اما نه چندان واضح.
پراید جلوی نانوایی میایستد. سوارش که ریش سفید و لباس مشکی و شال سبز سیدی دارد از آن پیاده میشود. اول از همه کلاهِ مشکی روی سرش نظر همه را جلب میکند. روی کلاه دو سربند سبز «یازهرا» و قرمز «یاحسین» بسته است.
بیخ گوشم یک نفر میگوید: «بچه محله آبشاهیه.» کناریاش پچپچ میکند:«کارش باتریسازیه. درجه یکه؛ اما ول کرده. صبح تا شب با ماشینش توی کوچه و خیابونهای شهر میچرخه و مداحی پخش میکنه.»
پیرمرد کارتش را میکشد و میایستد توی صفِ یکیها که نفر اول و آخرش خودش است.
شاطر نان را میاندازد روی پیشخوان. پیرمرد تک نانش را برمیدارد و سبکبال میپرد پشت رُل و گوش دستگاه پخش را میپیچاند. صدای ایلشکر صاحب زمان ... دور میشود و ما بیست و یک نفر هنوز توی صف ایستادهایم.
شاطر میگوید: «بچه جنگ است. صبحانهاش رو توی ماشین میخورد.»
محمدهادی شمسالدینی
یکشنبه | ۱ تیرماه ۱۴۰۴ | #یزد
روایت دارالعباده؛ روایت مردم یزد
ble.ir/revayateyazd