مجتبی همیشه بچه ساکت و آرامی بود. برخلاف بقیه برادرانش علی و رضا. ادب و مردمداریاش زبانزد بود. من با مصطفی و علی و رضا غلامپور همیشه شوخی داشتم. چون ما همشهری بودیم و همسایه. خانوادههای ما از قدیمیهای خیابان ۱۶ آخراسفالت بودند. هنوز آخراسفالت آنقدر آباد نشده بود که خانواده ما و خانواده غلامپور همسایه شدند. آن هم نه یک سال و دو سال، چهل و پنج سال. از طرفی پسرعموی من داماد خاله شهید مجتبی غلامپور بود.
مجتبی همیشه تا قبل از کرونا با یک هوندا ۷۰ قدیمی در رفت و آمد به خانه پدریاش بود. من همیشه او را موقع رفتن به خانه با این موتور میدیدم. هیچ وقت احترام به بزرگتر را فراموش نمیکرد و در سلام کردن پیشقدم بود. مخصوصا وقتی من را میدید. چون من نه به ماشین علاقه دارم نه موتور. اکثر اوقات پیادهروی میکنم. توی تابستان داغ و سوزان که به قول معروف خر تب میکرد و سگ سینه پهلو من عین خیالم نبود.
یکبار وسط برق آفتاب داغ هوس پیادهروی کرده بودم و بیخیال گرمازدگی داشتم برای خودم قدم زنان به سمت خانه میرفتم. مجتبی من را دید و سوار کرد. یک بند میگفت: «چرا یک موتور یا ماشین برای خودت نمیخری؟! چرا تو این گرما پیادهروی میکنی؟!»
هنوز صدای آرام مجتبی در گوشم نجوا میکند. مجتبی رفت و سوار مرکب شهادت شد. رفت تا من هر روز مثل همیشه خیابانهای مرکز شهر را تا رسیدن به خانه پدری با خیال راحت طی کنم.
مهدی ربیعی
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
روایت خوزستان
ble.ir/revayatekhouzestan