این روزها برای نماز جماعت مسجد کم توفیق شدهام. دیشب به خودم قول دادم سنگ هم آسمان ببارد خودم را به مسجد برسانم و کار بیموقع درست کمی مانده به اذان همان سنگی بود که مجبورم کرد با دوی ماراتن فاصلهی ده دقیقهای خانه تا مسجد بروم. همین که رسیدم فراز اذان اشهد انّ محمداً رسول الله (ص) بود. از در شبستان وارد شدم. مسجد همان مسجد بود امّا حال و هوای نمازگزاران جور دیگر بود حتی دعای قنوت امام جماعت با همهی شبهای هفته قبل فرق داشت؛ وقتی خواند: "اللهم فَرِّج مولانا صاحب العصر و الزمان (عج)، اِحفظ قائدنا وانصُر جنودنا و..."
کمی بعد با دوستان از مسجد بیرون آمدیم که چشمم به ایست و بازرسی افتاد. از آرزو پرسیدم: " داستان چیه؟" خندید و با دست لاستیکهای نزدیک تابلو ایست را نشان داد و گفت: "از واحد خواهران بسیج، کِش رفتن برای گشت شبانه. خودمون رنگش کردیم و..." چشمهایم فقط آنجا را میدید و گوشهایم بقیهی حرفهای او را نمیشنید. اولین قدم را خلاف برداشتم که با زهرا همراهیم کردند. در فاصلهی چند متری ایستاده نگاهشان کردم. همهشان بچّهمحلمان بودند از حسن و رضا گرفته تا محسن و بقیه؛ جوان و نوجوان. حسن را صدا زدم. پسر پرجنبوجوشی که سنش را رج میزدی تازه به هیجده میرسید. پرسیدم: "اولین شب اینجایید؟" دستی به پیشانی کشید. زیر نور لامپ دانههای عرق روی پیشانیاش برق میزد. جوابم داد: "نه. سه شبه که همهی پایگاههای بسیج محلههای بندر از سر شب تا اذان صبح برای تأمین امنیت، ایست و بازرسی گذاشتن."
سرشان شلوغ بود و سوال پیچش نکردم. در همان حین یکی از نیروها برای بقیه آب خنک آورد. شرجی و هوای نفسگیر بندر روز و شب ندارد و برای آنها که قرار بود چندین ساعت سرپا بایستند بیشتر. خواستیم برگردیم که برادر کوچک حسن صدایش زد. او و یکی دو بچه دبستانی دیگر با ذوق از سر خیابان فرعی تا ته آن با دوچرخههایشان ویراژ میدادند. همه چیز برایشان بازی بود حتی جنگ. کمی از آنها دور شدیم. یکبار دیگر به عقب برگشتم. بچهمحلها ماشینی را بازدید کردند و برای ماشین بعدی تابلوی ایست را بالا بردند همان وقت زنی قدم زنان و پیرمردی عصا به دست میرفت. خدا رو شکر کردم که باوجود بچّهمحلها، کوچه و خیابان، امن و آرام بود.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس