منتظر نشستم تا ادامهی ماجرای بیمارستان و مجروحین حادثه را برایم بگوید. خانم حاجبی گفت: "«دوست داشتم بیمارستان شهید محمدی بمونم ولی چون شیفت بودم، برگشتم بیمارستان امام رضا(ع). همینطور توی گروه پیام میذاشتن که «هر که شیفت عصره بیاد اورژانس کمک»، «صبح کارا هم بمونن»، «وضعیت خوب نیس اصلًا».
خیلی از بچهها اعلام آمادگی میکردن و به خواست خودشون میموندن. دمشون گرم! دلم بیمارستان شهید محمدی بود و خودم اینجا درمونده. بغض عجیبی گلوم رو گرفته بود. همون لحظه صدای جیغ و فریاد از بیرون پنجرهی اتاق ریکاوری اومد. رفتم اون سمت. مجروح اورده بودن. فکرش رو هم نمیکردم تا بیمارستان مادری مثل شهید محمدی باشه مجروحین بدحال رو بیارن اینجا. زخم و پارگی مصدومها عمقی بود. برای همین باید تحت بیهوشی، بخیه و عمل میشدن. اتاق عملها درگیر و اوضاع بدتر از اونچه بود که فکرش رو میکردم. یه وقت به خودم اومدم که بیمارستانهای استان پر شده بود و بیمارستانهای خصوصی هم. بعضی از مجروحها رو به بیمارستانهای خارج استان اعزام کردن. لحظه به لحظه بیشتر متوجه میشدم که اوضاع وخیمه. معلوم نبود چه تعداد مصدوم هست یا چند نفر موندن که باید انتقال داده بشن؟ شرایط غیر قابل پیشبینی بود و نمیشد برنامهریزی درستی برای کنترل اوضاع و رسیدگی به مجروحین کرد. همین وضعیت رو ترسناک کرده بود!
«یکی از همکاران پرستارم، خواهر و دو برادرش توی اسکله کار میکنن. بعد از حادثه با خواهر و یکی از برادرهاش تلفنی حرف زده بود، ولی خبری از اون یکی داداشش نبود. حال بدی داشت! بغضش رو پنهون میکرد و نمیذاشت اشکهاش جاری بشه. با اون حال بدش بالای سر مریضا میرفت. دلم براش سوخت! برای همهمون سوخت! خیلی وقتا باید ناراحتیمون رو پنهون میکردیم تا درد بقیه درمون بشه. بالاخره با اصرار مسئول بیهوشی اون رو فرستادیم تا به خانوادهاش سری بزنه و خبری از برادرش بگیره. کمی بعد با خیال راحت برگشت؛ در حالیکه اون روز، زمان استراحتش بود و میتونست برنگرده! خیلی دغدغهی مریضا رو داشت.
حس سنگینی داشتم. میخواستم برم بیمارستان شهیدمحمدی که نیاز بیشتری به نیرو داشت. ۲۴ ساعت شیفت بودم؛ شب بیمارستان شهید محمدی بودم و روز بعدش بیمارستان امام رضا (ع).از مسئول شیفت خواستم اجازه بده تا خونه برم و استحمام کنم. بعد هم آماده بشم برای رفتن به بیمارستان شهیدمحمدی. قبول کرد. واقعا نمیدونستم اگه برم، بعد یه ساعت میتونم برگردم؟ با همهی خستگیهام میخواستم برگردم! جالب بود منی که همیشه محتاط رانندگی میکردم اون شب هیچ نفهمیدم چطور راه بیمارستان تا خونه و خونه تا بیمارستان رو رفتم. حتی با سرعت زیاد از دوربینا رد شدم. فقط برام مهم بود زود تر از خونه خوراکی بردارم برای بچههای شیفت که حسابی خسته و گرسنه بودن و زودتر برسم اونجا یعنی بیمارستان شهید محمدی.»
مریم خوشبخت
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس بیمارستان امام رضا (ع)