دوباره جمع شده بودند توی کافه؛ جمعِ پزشکها را میگویم. یک بحث عرفانیِ عمیق را انداخته بودند وسط و هرکس چیزی میگفت و هرجا، بحث به بنبست میرسید، یکی توی جمع پیدا میشد که بگوید امام خمینی، اینطوری یا آنطوری گفته و ختم کلام!
بحثشان تمام شد. نزدیک غروب بود. دکترهادی میخواست برود ضاحیه مطبش را خالی کند. گفتم همراهتان میآیم. گفت ماشینِ من مستهدف است؛ نه این که پنج تا پزشک را زدهاند، از این به بعد ماها را هم میزنند. نمیترسی؟ گفتم کنار شما نه.
گفت پس بگو اشهد انلاالهالاالله!
رسیدیم ورودی ضاحیه. دکتر گفت اسرائیل چندبار تهدید کرده که اگر کسی دور و برِ ساختمانهای ویرانشده بچرخد، بخواهد امدادی به مجروحِ زیر آواری برساند یا بخواهد اقلام دارویی را جابجا کند، میزنیمش. بگو اشهد ان لاالهالاالله!
از کوچهپسکوچهها گذشتیم. دکتر خرابیها را نشان میداد و هی میگفت اینها آب و گل است، دوباره میسازیمش.
پیچید توی یکی از خیابانها. یک زنِ جاافتاده و یک دختر و پسر جوان، توی خیابان ایستاده بودند. دکتر از دور که دیدشان، گفت اینها خانوادهی مناند. کنار خانهشان، یک ساختمان فروریخته بود و موج انفجار، به خانهی دکتر هم حسابی آسیب زده بود. جایی گوشهی خیابان نگهداشت. ورودی کوچه را با نوارِ زردرنگی مسدود کرده بودند.
با دکتر و پسرش، از روی نوار و از زیر سیمهای آویزانِ برق، رفتیم سمت خانه. صدای نگران همسر دکتر از پشت سرمان میآمد. خودمان را رساندیم به خانهی دکتر. در باز بود.
تمام شیشههای خانه فروریخته بود. توی پاگرد یک تلویزیونِ بزرگِ نمیدانم چند اینچ و کمی خرت و پرت دیگر را گذاشته بودند. برداشتیمشان و بردیم توی ماشین.
دکتر به زن و بچهاش گفت که خودشان بروند خانه.
من و دکتر با هم رفتیم یکی دو تا خیابان آنطرفتر. دو ساختمانِ کنار هم را زده بودند؛ یک ویرانیِ بزرگ. مطب دکتر درست روبروی این ویرانی بود. چند نفر از بچههای حزبالله جلوی در ایستاده بودند. دکتر را میشناختند. یک حال و احوال جنگی کردند. دکتر گفت تو برو بنشین توی ماشین. گفتم همراهتان میآیم. گفت بگو اشهد انلاالهالاالله. نمیترسی؟ برای این که خوشش بیاد، گفتم الناس نیام و اذا ماتوا انتبهوا...
لبخند پت و پهن و زیبایی نشست روی صورت دکتر: بجنب بریم. صدای پهپاد بالای سرمان میآمد. یکی از بچههای حزبالله که روی موتورش نشسته بود، با دست به ساعتش اشاره کرد و گفت که عجله کنید؛ دو دقیقهای برگردید.
درِ ورودی آپارتمان باز بود. موج انفجارِ دو تا ساختمان روبرویی، به ساختمانِ مطب هم حسابی آسیب زده بود. توی راهپلهها جای پا گذاشتن نبود بس که شیشه ریخته بود. توی پاگرد دکتر لحظهای تامل کرد، زیر لب چیزی گفت که نشنیدم و پلهها را دو تا یکی رفت بالا. پشت سرِ دکتر میرفتم. صدای ذکر گفتنش را میشنیدم. حس عجیبی بود. احساس میکردم که با هر پلهای که بالا میرود، با هر ذکری که میگوید، روحش هم میرود بالاتر؛ اقرَأ وارقَ...
مطب دکتر، واحد آخر آپارتمان بود. درِ مطب را بعد یک ماه باز کرد. چشمش که افتاد به خرابیها، گفت الحمدلله. اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم... تمام اتاقها پر از شیشه بود و موج انفجار همهچیز را جابجا کرده بود. رفتیم اتاق آخر.
دفتر دکتر، تقریبا سالم مانده بود. دکتر از توی کمد، یک پلاستیک بزرگ دارو برداشت؛ بعد چند تا کتابِ کت و کلفتِ پزشکی و مدرک پزشکیش را. از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس از مطب دکتر گرفتم. وسیلهها را برداشتیم و رفتیم پایین. چپاندیمشان توی صندوق عقب و رفتیم سمت خانهی دکتر.
دکترهادی میگفت مجبور است ماشینش را و خانهاش را هرازچندگاهی عوض کند. الان هم داشتیم میرفتیم خانهای که از قبل مال دکتر بوده اما مدتها بیسکنه مانده بود و حالا بعدِ جنگ، دکتر خانوادهاش را برده آنجا.
رفتم خانهی دکتر که پدرش را ببینم.
پدرِ دکتر -شیخ کاظم یاسین- روی یکی از مبلها نشسته بود و تا مرا دید به فارسی گفت خوش آمدید. همسرِ پیرمرد هم آمد نشست کنارش؛ گفت که اگر آرام فارسی حرف بزنی، حاجآقا میفهمد؛ آخر چند سال ایران زندگی کردیم.
تا دکتر برود دستهاش را بشوید و برگردد، سر صحبت را با شیخ باز کردم. شیخ، دوست شهید چمران بوده و پدرش، رفیقِ امام موسی. امام موسی، پیشنویس قانون مجلس اعلای شیعی را توی خانهی آنها و با کمک پدرش نوشته. شیخ، اصالتا نظامی است اما صدای انقلاب امام که به گوشش میرسد، تفنگش را میگذارد زمین و میرود قم که زیر سایهی امام، طلبگی بخواند. قبلا نوشتم که سیدحسن و شیخنبیل و سیدهاشم صفیالدین، آنجا توی قم زیاد میآمدند خانهشان. شیخ ده سالی توی قم زندگی میکند. یک مدرسه علمیه هم برای لبنانیها توی قم تاسیس میکند، یکبار با امام توی دیدار عمومی و یکبار هم با رهبری خصوصی ملاقات میکند و برمیگردد لبنان.
ناهار میخوریم و ضبط صوتم را روشن میکنم که با شیخ گپ بزنیم.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
Ble.ir/ targap
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | کشور لبنان – شهر بیروت