شنبه, 20 اردیبهشت,1404

بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳

تاریخ ارسال : شنبه, 03 آذر,1403 نویسنده : محسن حسن‌زاده بیروت
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳

جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند...


توی این تقریبا دوماهی که گهگاه پای حرف‌های خانواده‌های شهدای مقاومت نشسته‌ام، خویشتن‌داری کرده‌ام که روایتِ حزن‌آلودی ننویسم‌. سببش، تحذیر یکی از دوستان لبنانی بود که می‌گفت چه کار خوبی کردند که سیدحسن را تشییع نکردند. می‌گفت ما الان، نباید عزاداری کنیم. می‌گفت عزا و شادی‌مان بماند برای بعد از پیروزی.

چند شب قبل که رفتیم خانه‌ی "شهید علاء رامز طراف" اما یک عکس شهید و یک صلوات‌شمار از هم‌سرش هدیه گرفتم؛ می‌خواهم حلالش کنم.

هم‌سر شهید می‌گفت علاء، عاشق دهه فاطمیه بود. دقیقا همین روزها و شب‌ها که می‌شد، خودش آستین‌ها را می‌زد بالا و نذری می‌پخت. امسال نبود؛ هشت روز پیش شهید شد.

هم‌سر شهید می‌گفت امسال من جای علاء نذری پختم و همان شب توی خواب دیدمش. گفت حبیبتی! سرِ این اطعامِ تو، من این‌جا میهمان حضرتِ زهرا شدم.

می‌گفت علاء، عشقِ کمک کردن به آدم‌ها بود. می‌دید کسی احتیاجی دارد، ماها را رها می‌کرد و به مردم می‌رسید. می‌گفت شماها سید هستید؛ اجدادتان مراقبتان هستند.

علاء دنبال خانواده سادات بوده برای ازدواجش؛ می‌گفته می‌خواهم به حضرت زهرا محرم باشم.

"روز شهید" در لبنان، برای علاء خیلی مهم بود. می‌رفت مدرسه‌ها و برای بچه‌ها برنامه اجرا می‌کرد.

سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد علاء توی اتاق بودند. پسر کوچک علاء پنج‌شش‌ماهه بود. تازه دست‌هاش را شناخته بود و توی هوا تکانشان می‌داد و پدربزرگ و مادربزرگش را با چشم‌های سرخ، می‌خنداند. هم‌سر شهید می‌گفت آرزوش این است که یکی دو ماه دیگر، جشن تکلیفِ دخترش را توی حرم امام رضا(ع) بگیرد.

مادرِ هم‌سر علاء وسط حرف‌ها با چای آمد. گفت ما از طرف پدر، سید حسنی هستیم و از طرف مادر، سید حسینی و چون پدری حسنی، هستیم، چای ایرانی می‌خوریم.

چای ایرانیِ شیرین می‌خوریم و هم‌سر شهید حرف‌های شیرین می‌زند. می‌گوید روز اول که دیدمش، پسری ندیدم که آمده خواستگاری‌م، یک شهید دیدم که آمده خواستگاری‌م.

علاء، ده روز قبل شهادتش، به خانه زنگ زده بود؛ با اندوه گفته بود حبیبتی! نمی‌دانم چرا کارم درست نمی‌شود، نمی‌دانم چرا طلب می‌کنم و نمی‌رسم، نمی‌دانم چرا رفقام می‌روند و من می‌مانم. به هم‌سرش گفته بود تو برام دعا کن...

هم‌سر شهید می‌گفت نُه روز گذشت. دلم نمی‌آمد که براش دعا کنم اما هی آن صدای محزون می‌آمد توی ذهنم، آزارم می‌داد.

راضی شدم. گفتم خدایا! تو ببین توی دل علاء چی می‌گذرد، من راضی‌ام... فرداش، خبر شهادتش را آوردند.

هم‌سرش می‌گفت بارها گفته بود که دلش می‌خواهد مثل امام حسین شهید شود. گفته بود دوست دارم محاسنم، به خونم خضاب شود. نه که دوست دارم، اصلا اگر غیر این باشد، اگر این‌طوری نروم به ملاقات خدا، خجالت می‌کشم.

هم‌سر شهید می‌گفت کفنش را که باز کردند، محاسنش را دیدم که از خونش، سرخِ سرخ شده بود.

زن، این‌ها را در کمال آرامش می‌گفت و من، قلبم طوفانی بود: جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند، همسران و بچه‌هایمان فدای حسین...


محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا

ble.ir/targap

جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت

 

برچسب ها :