لبنان، سختترین آزمونِ طول تاریخش را از سر میگذراند! موفق شده؟ بله! اینطور به نظر میرسد. جامعهی لبنان عجیب متکثر است و بعدِ جنگ و بعدِ شهادت سید، منتظر بودیم که واکنشهای متفاوتی ببینیم، اما عمدتا یک واکنشِ واحد دیدیم..."
اینها را علاء قبیسی میگوید؛ فعال رسانهای جبهه مقاومت. سر ظهری، توی یک کافه در منطقهی الحمراء قرار گذاشتیم. سر قرار ماشینِ علاء خراب شد و کمی دیر رسید.
انگار همه پیرزنهای مسیحی لبنان را توی آن منطقه جمع کرده بودند. نیمساعتی تماشاگرِ گذر پیرزنها بودم تا علاء آمد. وضعیت جوری بود که نباید بلند بلند فارسی حرف میزدیم. خودش دو تا قهوهی تلخ سفارش داد تا بنشینیم و حرفهای تلخ و شیرین بزنیم.
علاء میگفت درصد زیادی از مردم، پذیرفتهاند که دارند امتحان میشوند. بعضیها عقبنشینی کردند اما دکمهی لاگاوت را نزدند! این امتحان البته جنگ نبود!
مردم ما، عجیب به سیدحسن، اعتقاد داشتند؛ اعتماد داشتند.
شیعههای لبنان، رفع همه نیازهایشان را از سیدحسن میخواستند. زندگیشان روبهراه بود. عزت و غرور میخواستند؛ سیدحسن تامینشان میکرد و برای مشکلاتشان، سیدحسن بود که راهکار میداد.
علاء میگفت چند روز پیش کارگری را دیده که گفته ما تازه بعد شهادت سید، فهمیدیم امام زمان باید بیاید. میگفت، مشکل توی نوع ایمان ما بود.
مشکلی اگر پیش میآمد، مردم انتظار میکشیدند که سید حرف بزند، که روی آن پردههای بزرگ تصویرش را ببینند. علاء میگفت خیلیها بای بسمالله سید و سینِ سلام و علیکش را که میشنیدند، تلویزیون را خاموش میکردند؛ خیالشان راحت میشد: خب، حل است دیگر، سید هست.
علاء میداند حرفی که دارد میزند حرف بزرگی است؛ میداند که موضعی است که شاید خیلیها را دلخور کند اما حرفش را میزند. میگوید نوع نگاه مردم به سید باعث شده بود که از خود سید بالاتر نروند؛ شاید گاهی خدای سید را نمیدیدند. سید در نگاه مردم، خودش عامل طمانینه بود، نه واسطهی آرامش. این آرامش، مخصوص شیعیان نبود. پیرزن مسیحی با تاثر و اشک میگفت ما بعدِ سید نمیتوانیم در لبنان زندگی کنیم؛ همان یهود که مسیح را به صلیب کشید، حالا نیروهای صلیب سرخ را هم میزند.
القصه که خودِ خودِ سید، موضوعیت پیدا کرده بود.
این، خودِ سید را هم به دردسر میانداخت، بار سنگینی میگذاشت روی شانههای سید.
علاء میگفت خودش از سید شنیده که خیلی از گرهها را فقط خودش باید باز کند؛ بس که همه کارها را به شخص خودش میسپردند؛ و این از سید انرژی میگرفت.
این تصویرِ سید در ذهنها و قلبها را بگذارید کنار تصویری که از مقاومت در ذهنها ساخته شده بود.
علاء میگوید روایت اقتدارِ حزبالله بر دیگر روایتها غلبه پیدا کرد و خیلیها توی همین سطح از ماجرا ماندند. روایت این اقتدار، عمدتا روایت اقتدارِ مادی بود. نیروهایی که کارهای عجیب و غریب میکنند و تجهیزات ویژهای دارند.
علاء میگوید کسی چند سال قبل توی سوریه ازش درباره یکی از ترانههایی که سال ۲۰۰۰ برای پیروزی حزبالله خواندهاند پرسیده؛ پرسیده که چرا توی آن ترانه گفتند که یکسری نیروهای "ساده" و پاک بر دشمن غلبه کردند؟ ساده؟ توی ذهن دوستداران حزبالله، نیروهای مجاهد، آدمهای غولپیکری بودند که هیچکس حریفشان نمیشد؛ حتی توی ذهن خیلی از تحصیلکردههایشان! یمنیها و عراقیها حتی اینطوری فکر میکردند. سرِ همین، وقتی توی سوریه آموزش میدیدند، میگفتند همین؟ اینطوری نمیشود! به ما همان آموزشهایی را بدهید که نیروهای حزبالله میبینند! همان تجهیزاتی را بدهید که توی فیلمهایشان میبینیم.
برای این حرفها توی ذهنم مصداق داشتم. مصطفی حمود -اسیرِ حزبالله در زندانهای اسرائیل- میگفت توی زندان عسقلان، فلسطینیها طالب دیدارم بودند و وقتی مرا با آن سن و سال و نیموجب قد دیدند، جا خوردند؛ میگفتند تصورِ ما از نیروی حزبالله یک اَبَرانسان است!
علاء میگفت بله! باید در برابر دشمن رجز خواند. امام، اولِ اول نهضت میگفت اسرائیل را باید نابود کرد؛ سیدحسن که مستظهر به لشکر و ایران بود، با قدرت بیشتری میتوانست از نابودی اسرائیل حرف بزند. من از خود سید شنیدم که میگفت سطح تهدیدِ من، هنوز به سطح تهدید آقا و امام نرسیده؛ هنوز عتاب و خطابی که امام با سعودی کرد، تکرار نشده.
خدا هم که با مشرکان حرف میزند، حرفش شداد و غلاظ است؛ حاوی کوچکانگاریِ دشمن است... اینها همه درست؛ اما ما باید در داخل، مردم را برای این سطح از چالش و مبارزه و تحدی آماده میکردیم.
علاء میگفت در فقدانِ این آمادگی، همهچیز را به سیدحسن ارجاع میدادند. حتی ایران با خودش میگفت پرچمِ زرد در لبنان، اسرائیل را نابود میکند دیگر، ما نباید به طور حداکثری درگیر جنگ شویم. نشانهاش؟ بعد از حمله اسرائیل به ایران، افکار عمومی کمتر از گذشته، طالب انتقاماند. این را بگذارید کنار این که مردم ایران، عموما از بزرگانشان و فرماندهانشان جلوترند. بعدِ سیدحسن البته بعضیها به این فکر افتادهاند که کی باید جلوی اسرائیل بایستد؟
این اتکای حداکثری به سیدحسن، در روحانیون لبنان هم دیده میشد. علاء میگفت به امام جمعهی مسجدی گفته که چرا کارش شده تکرار حرفهای آتشینِ سیدحسن؟ گفته حرفهای سید که نفوذ حداکثری دارد؛ مردم خودشان میشنوند دیگر، تو خودت وظیفه داری چه بگویی؟ اگر اینها را در تایید حرفهای سیدحسن میگویی که معادله برعکس است؛ مردم حرفهای تو را با تکیه بر حرفهای سیدحسن میسنجند، نه برعکس!
بگذریم!
بیایید این مساله را صورتبندی کنیم. حرف علا این است: اعتماد عجیب مردم به سیدحسن، تنه میزد به اتکال به سیدحسن! این نگاه از طرفی مانع شده بود از این که مردم، نگاهِ واقعا الهی داشته باشند و از طرفی، همه بارها را روی دوش سیدحسن میانداخت. وانگهی، غلبه روایت اقتدار بر دیگر روایتها، باعث شد که مردم برای حوادث سخت آماده نشوند. حالا بعدِ شهادت سیدحسن، شوک سختی به جامعه وارد شد؛ خدای جامعه رفت... مردم اما توانستند از این شوک عبور کنند؛ خدای واقعی را دوباره دیدند و تصورات ذهنیشان اصلاح شد. اینها نویدبخش است. فتامل!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | استان لبنان - شهر بیروت