من عشقِ چهگوارا بودم! نقاشیم خوب بود. ۱۶ سالم بود که توی روستایمان -عباسیه- یک دیوار بزرگ را نشان کردم و روش، چهرهی چهگوارا را کشیدم؛ با همان سیگارِ برگِ بین انگشتهاش. پدرم؟ مخالف نبود؛ خب، گفتم که درسخواندهی نجف بود. خیلیها البته به من خرده میگرفتند اما پدرم نه.
دقیقترش میشود این که چپ بودم و عاشق مبارزه؛ راست و حسینی!
سر همین فکرها بود که پیوستم به فدائیون فلسطین و فتح. وانگهی، تحت تاثیر جمال عبدالناصر هم بودم و مشیام یکجورهایی ملیگرایی عربی بود.
۱۸ ساله بودم که جنگ کرامه اتفاق افتاد؛ یورشِ نیروهای اسرائیلی به کرامه و شکست مفتضحانهشان. در واقع، بعدِ جنگ کرامه بود که پیوستم به فتح. من از اولین لبنانیهایی بودم که توی جنگ علیه اسرائیل، سلاح به دست گرفتم. قبلش توی لبنان و سوریه آموزش دیده بودم. زن هم که گرفتم، ماه عسل رفتیم یک مرکز آموزش نظامی توی سوریه؛ زنم هم آموزش نظامی دید؛ استثنائا!
سرم درد میکرد برای جنگ با اسرائیلیها. ۱۹۶۷، توی جنگ تشرین هم شرکت کردم؛ آن روزها هنوز سازمان ملل قطعنامه صادر میکرد که اسرائیل از مناطق اشغالشدهی عربی عقبنشینی کند؛ البته بعدِ شکست.
توی جنگهای داخلی لبنان هم با فالانژها میجنگیدم. آن موقعها افسرِ اداری فتح بودم.
همان سالها بود که مصطفی چمران را دیدم. آن روزها تنشهایی بین حرکت امل و احزاب چپ فلسطینی وجود داشت.
گردانهایی توی فتح بودند که عجیب تحت تاثیر کمونیسم بودند. حتی چندباری هجوم برده بودند به روستاهایی که حرکت امل آنجا نفوذ داشت؛ مثل انصار و خرایب.
ما اما توی فتح، ضد تئوریهای کمونیستها بودیم و مجبور شدیم که برویم این روستاها و از امل، در برابر کمونیستها دفاع کنیم. فتح با حضور ماها رسما دچار انشقاق شده بود؛ یک گروه از فتح داشتند به این روستاها حمله میکردند و یک گروه دیگر -ماها- داشتیم مانع فتح میشدیم!
توی همین دفاعها بود که بین من و مصطفی، رفاقتی ایجاد شد؛ در واقع ما از مصطفی و بچههای مصطفی و دار و دستهاش حمایت میکردیم و هوایشان را داشتیم.
اولینبار توی عباسیه درست و حسابی دیدمش؛ وسط خیابان. توی عباسیه مرا دید؛ یادش آمد که لب مرز، توی تلمسعود و ربعثلاثین با هم علیه اسرائیل میجنگیدیم. حالا همانجا توی خیابان، از من خواست که به نیروهای جوان روستای معرکه آموزش نظامی بدهم. مصطفی، آدمحسابی بود. دوستش داشتم. همخط بودیم.
وسط این نظامیگریها، دانشگاه هم میرفتم. توی بیروت ادبیات عرب میخواندم.
من همهچیز را زیر سر آمریکا میدیدم؛ امالمصائب. فکرم این بود که کلید حل مشکلات عالم، توی درگیری با آمریکاست.
۱۹۷۸ نمیدانم توی کدام شبکه، امام خمینی را دیدم؛ قبل انقلاب. کلماتش را که شنیدم قلبم گفت این مرد، چقدر شبیه علیبنابیطالب حرف میزند. دیدم که دارد مسائل را اینطوری تحلیل میکند که تهش توپ میافتد توی زمین آمریکا. یک دل نه صد دل عاشق امام شدم.
پرچم امام که رفت بالا یکباره، تمام گذشتهام را گذاشتم کنار. همه تفکر ملیگراییام، دودِ هوا شد. خلاص شدم، رها شدم. سلاحم را گذاشتم پیش فتح و رفتم ایران. قبل رفتن به پدرم گفتم یادت هست دوست داشتی درسِ حوزه بخوانم؟ قبول! میخوانم.
مقدمات را پیش خودش خوانده بودم و ادامهاش را میخواستم جایی بخوانم که امام آنجا نفس میکشد.
قبل رفتن، پدرم شیخخلیل گفت که کاظم! استادم شیخعبدالکریم مغنیه، به من سفارش کرد که تو مثل من عمرت را در علم اصول تلف نکن! همین!
القصه؛ ده سال قم بودم؛ پای درس سیدحسین شاهرودی، سیداحمد مددی، شیخ هرندی، سید جلالی، سید محمود هاشمی شاهرودی، ایروانی و الخ. درسمان عربی بود.
راستش من دیر متوجه حرف پدرم شدم. عمرم را در اصول تلف کردم. به خودم آمدم و فهمیدم که باید سرمایهی عمر را صرف علم دیگری بکنم؛ به خصوص تاریخ؛ تاریخِ سیاسی اهلبیت. تاریخ، اهمیت استراتژیک داشت و من آن اوایل، این را نفهمیده بودم.
در قم با دو تا از دوستهام -یکیش شیخ عباس کورانی بود- یک مدرسه علمیه برای لبنانیها تاسیس کردیم؛ اسمش را گذاشتیم معهد امام شرفالدین. و برای اولینبار درسِ تاریخ سیاسی را بردیم به مدرسهی علمیه.
فعالیت سیاسی هم میکردیم. اولین تظاهراتی که علیه شیخشمسالدین راه افتاد، کار ما بود. شیخشمسالدین، نایب سیدموسی بود. آن روزها بین امل و حزبالله، فتنه و درگیری بود. ما از جنوب رانده شده بودیم؛ امل ما را رانده بود. ما در حصار بودیم. بچههای مقاومت را امل از یک طرف و اسرائیل از طرف دیگر، محاصره کرده بود.
وسط این ماجراها، شیخشمسالدین علیه حزبالله موضع گرفت. شیخ گفته بود انتخاب امین جُمَیّل، دستاوردِ سیاسیانسانیِ عظیمی است!
آن روزها شیخ قم بود و میهمان آیتالله منتظری. ما هم یک تظاهرات راه انداختیم سمت خانه آیتالله منتظری. ما را متهم کردند که دور و بر بیت آیتالله منتظری شلوغ کردهایم...
بعد ده سال که از ایران برگشتم لبنان، سیدحسن من را به عنوان مسئول واحد سازماندهی روحانیون در تشکیلات حزبالله تعیین کرد. توی این مسئولیت دو ماه بیشتر دوام نیاوردم. با هماهنگیِ حزبالله برای روحانیان برنامه فرهنگی برگزار میکردم؛ تحملش نکردند.
بعضی از روحانیون رفته بودند پیش شیخنبیل که فلانی سخت میگیرد؛ پدرمان را درآورده!
این مسئولیت همهاش دردسر بود. شیخنبیل به من گفت که بیخیالشان شوم. در واقع کلا بیخیال این واحد شدند!
من را فرستاد لندن؛ برای تبلیغ؛ ۱۹۹۸. لندن هم خیلی دوام نیاوردم. عدهای از لبنانیها میخواستند من آنجا مطابق میلشان رفتار کنم. توی کت من نمیرفت. برگشتم لبنان. سیدحسن با من تماس گرفت و گفت که باید مسئول شئون اجتماعیِ حزبالله باشی. استخاره کردم؛ خوب آمد.
من همه تلاشم را میکردم که جهانی فکر کنم. تازه از راه نرسیده بودم. از ماجراجوییها و آرمانطلبیهای چپِ چهگوارا گذشته بودم؛ دوران محبوبیت جمال عبدالناصر را دیده بودم؛ حرکت سیاسی اقوام عرب را میشناختم؛ کما این که دشمن را، اسرائیل را.
چین و شوروی و همه تنشهای دنیا توی سرم بود. با چیزهایی که توی سرم بود، نمیتوانستم با کجاندیشیها و منفعتطلبیها و تنبلیها کنار بیایم. میدانستم که باید خودمان را تقویت کنیم، به سازماندهی تن بدهیم، کار کنیم، شببیداری بکشیم و الخ.
نمیدانم؛ شاید من زیادی سختگیر بودم.
سر لج و لجبازی، یکی از جوانها من را فرستاد که جایی نگهبانی بدهم! سیدحسن و شیخنبیل من را در حال نگهبانی دیدند. خیلی ناراحت شده بودند. سید به خاطیها گفته بود اف بر شما!
بعد هم به من گفت که بروم و مستقل از تشکیلات حزبالله کار کنم. این شروع تالیف و تدریس و طراحی دورههای فرهنگی بود. سعی کردم ذهن نسلی از بچههای حزبالله را تربیت کنم؛ طوری که اهل فکر و عمل باشند و توی خط امام خمینی.
سیدحسن پیگیر کارهام بود. هرازچندی تماس میگرفت و میپرسید که چه چیزهایی نیاز دارم؛ ماشین، همراه، بادیگارد.
کار دیگرم این شد که قصههای مقاومت و شهدای مقاومت را ثبت و ضبط کنم؛ بنویسم.
در تمام این سالها تلاش کردم که از سنگر هم دور نشوم. تا توانستهام، حمالی هم کردهام. همین که کیسهی نانی که مجاهدان میخورند، روی دوش من برسد به دستشان، برایم افتخار است.
توی همه این دورهها دلگرمیام به سیدعلی، سیدالقائد، بوده. یادم نمیرود چند سال قبل، با ایشان دیداری داشتم. کنارشان نشستم و از ایشان سوالی درباره نحوه مصرف حقالساده و حق امام پرسیدم. بعدها شنیدم که سیدعلی، توی نمایشگاه کتاب بندهنوازی کرده و اسم من را آورده و گفته که شیخ کاظم یاسین و شیخ جعفر مرتضی، دو تا تاریخپژوه مهم معاصر شیعهاند.
سیدحسن شبی زنگ زد و گفت که من کتاب تاریخ شیعهی شما را کامل خواندهام و وقتی میخواندمش، اشک میریختم. گفتم این کتاب سه جلد است؛ تازه هم چاپ شده، شما کی وقت میکنید که کتاب بخوانید؟ سید گفت که من روزها، مشغول کارم و شبها مطالعه میکنم.
توی آخرین تماسی که سیدحسن گرفت، درباره تشیع در افریقا و سنگال حرف زدیم.
بعدِ سیدحسن، خیلی فکر کردم که چی به سر این تشکیلات میآید.
واقعیت این است که ساختمانِ تشکیلات حزبالله کامل شده. حزبالله کوهی است که دیگر نمیشود تکانش داد.
حزبالله از سه جنبه اصلی، تشکیلاتِ ریشهداری است؛ اول خط مشی سیاسیِ مبتنی بر مبارزه آشکار با آمریکا و اسرائیل، دوم؛ عقاید مبتنی بر تشیع و معارف اهلبیت و سوم؛ سازماندهیِ تشکیلاتی بر مبنای ولایت فقیه. این، سه قاعدهی هرمِ حزبالله است.
حزبالله ممکن است دچار اشتباه شود؛ ممکن است آسیب ببیند اما هرمِ سهبعدی، وقتی که میافتد، دوباره هرم است؛ دوباره روی قاعدهی سهضلعیاش فرود میآید؛ انگار نه انگار که سقوط کرده.
این تشکیلات شکستناپذیر است؛ پولادین است.
اما من نگران چیزهای دیگری هستم؛ نگرانِ نزغِ سیاسی و دینی و عقایدی هستم. نزغ در لغت یعنی تهور اما در روایت، یعنی تحمیل کردن حق، بیش از تحمل مردم.
تصورات درباره تقیه، عجیب سطحی است. مردم فکر میکنند تقیه یعنی این که دین و عقیده و ایمانت را پنهان کنی اما تقیه، اجرای تاکتیکی و استراتژیک دین است؛ این که بدانی کدام حکم را کِی و چقدر باید اجرا کنی که مردم حکم خدا را پس نزنند. ما در عصر غیبتیم؛ آرام آرام باید دین را اجرا کرد. عکس این روند، میشود نزغ. نزغِ ما باعث میشود که مردم را از اسلام دور کنیم. فرمود: التقیه دینی و دین آبائی. باید یاد بگیری که چطور تحت سلطهی دولتهای مستکبر، با مردمت حرف بزنی. سلطه، فقط سلطهی نظامی نیست؛ رسانه، مهمترین ابزارِ سلطه است.
توی این شرایط، تقیه یک مانور غیرواقعی نیست؛ بلکه یک هنر است؛ یک استراتژی است. امام سجاد میفرمود کاش میتوانستم از جانم بزنم و در ازای آن، از نزغِ شیعه جلوگیری کنم.
القصه؛ نگرانی من این است که ماها بیفتیم در دام نزغ.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ targap
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | کشورلبنان – شهر بیروت