چهار شنبه, 11 تیر,1404

بیمارستان امام رضا (ع)

تاریخ ارسال : دوشنبه, 08 اردیبهشت,1404 نویسنده : اعظم پشت‌مشهدی بندرعباس
بیمارستان امام رضا (ع)

خستگی در صورت گندمی‌اش موج می‌زد. از صبح زود بیمارستان بود. با یک نگاه براندازش کردم لاغر امّا محکم و پُر انرژی. نگاهم به گوشه مقنعه مشکی‌اش افتاد که از گرما شوره بسته بود. تلفن از دستش نمی‌افتاد. یک ریز صدای زنگ ممتد تلفن پذیرش در اتاقک پذیرش و سالن می‌پیچید و دل را می‌لرزاند. جلو رفتم و سلام کردم. تند جوابم را داد و گفت: «جانم!» گفتم: «چه خبر؟» نگاهم کرد و عجولانه گفت: «میبینی که...» گفتم: «چند تا مجروح آوردن اینجا؟» یک لیست بلند نشانم داد و گفت: «صد نفر!» آرام تر پرسیدم: «فوتی هم داشتین!؟» بلند گفت: «آره یه نفر!» به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت: «بشین.» بین آن همه شلوغی و سوال‌های ریز و درشت مردم داخل سالن، در اتاقک پذیرش را باز کردم و خودم را روی صندلی جا دادم. دزدکی به لیست خیره شدم. فهمید. دفتر را جلوی دستم گذاشت و گفت: «راحت ببین دختر.» اسم‌ها برای خواندن زیاد بود امّا دلم نیامد فقط به ستون سن نگاه کردم با یک نظر همه جوان بودند... همانطور که جواب سوال مراجعین را می‌داد به سمتم برگشت و گفت: «غم اینا یه طرف ماجراست غم پدر و مادرایی که از کرمانشاه، تهران و رشت زنگ میزنن یه طرف!» گفتم: «مگه هنوز کسی هم مفقوده!» با چشم و ابرو حالی‌ام کرد و گفت: «بچه‌های اورژانس میگن ما فقط اونایی که اطراف محوطه کانتینری بودن رو آوردیم بیمارستان هدیش، نمی‌شه همه رو آورد. از اونجا هم مجروح‌ها رو می‌فرستادن بیمارستانای داخل شهر...» تشنه بودم. هوا داخل سالن هم با زور کولر دَم بود. از هوای نفس‌گیر اتاقک دلم گرفت. دو زن باردار داخل سالن راه می‌رفتند. از جا بلند شد و از محفظه کوچک شیشه رو به آن دو زن گفت: «شما چرا هنوز اینجایین برین خونه مگه نمی‌بینین امشب دکتری برای زایمان نیست.» هر دو زن ایستادند و به من و پرستار نگاه کردند. پرسیدم: «گناه دارن بندگان خدا.» تند جوابم را داد: «همه تختا رو خالی کردیم که به زخمیا برسیم. نمی‌شه یه دستمون به اینا باشه یه دستمون به...» بقیه حرفش را خورد و گوشی تلفن پذیرش را برداشت: «الو بله... مادرجان اسمش چیه؟... از کجا زنگ می‌زنی؟ رشت...» و مشغول گشتن لیست مراجعین شد. از روی صندلی بلند شدم و به طرف ورودی در بیمارستان رفتم. وسط حرف‌هایش با آن طرف خط گفت: «کجا؟» گفتم: «بیرون، نفسم گرفت.» و از در ساختمان بیرون رفتم. جمعیت زیادی کنار ساختمان و داخل محوطه ایستاده و نشسته بودند. یکی با تلفن بلند بلند صحبت می‌کرد و تعدادی گوشه‌ای نشسته بودند و مویه می‌کردند. طاقت ماندن نداشتم برای آن شب دلم پُر شده بود.


اعظم پشت‌مشهدی

یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس امام رضا (ع)


برچسب ها :