چهار شنبه, 11 تیر,1404

بیمارستان کودکان حکیم

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 28 خرداد,1404 نویسنده : فاطمه یعقوبی تهران
بیمارستان کودکان حکیم

همین که وارد محوطه می‌شوم حس مادرانه درونم قلقلک می‌شود و دوست دارم به سمت تک تک بچه‌ها بروم و آنها را محکم بغل کنم. در این فکر هستم که به نگهبانی نزدیک می‌شوم. ساعت ملاقات است و برای ورود مشکل آنچنانی نداریم؛ اما وقتی عنوان می‌کنیم برای عکاسی و روایت‌نویسی آمده‌ایم تازه وارد هفت‌خان می‌شویم. با هر کلکی هست هفت‌خان را رد می‌کنیم و وارد بخش می‌شویم. آرامش خاصی در بخش حاکم است؛ پدر و مادرهایی را می‌بینیم که بچه به بغل در حال رفت و آمد هستند. انگار نه انگار دیشب در این محل انجاری رخ داده است. به همین منظور در چهره‌شان نگاه می‌کنم؛ اما نه، در نگاه برخی هنوز آثار ترس و دلهره دیده می‌شود؛ پس باید اینها جزو همان پدر و مادرهایی باشند که شب گذشته پر استرسی را پشت گذاشته‌اند. اصلا استرس برای یک دقیقه آنهاست؛ شبی سرشار از ترس و بی‌قراری. این را از نگاه و رفتار بعضی‌هایشان می‌شود فهمید. سعی می‌کنم پدر و مادرهایی را که دیشب هنگام انفجار در اینجا بوده‌اند را پیدا کنم و در حد امکان با آنها همکلام شودم. وارد سالن انتظار می‌شوم، همراه بیماران نشسته‌اند و گپ و گفت می‌کنند. به سمت یکی از آنها می‌روم و خودم را معرفی می‌کنم. همین که اسم دیشب از زبانم بیرون می‌آید لب می‌گزد و می‌گوید: اصلاً از دیشب چیزی نگو و نپرس...

به قول خودش بدترین شب عمرش را پشت سر گذاشته است.

وفتی می‌بینم یادآوری دیشب تا این حد برایش تلخ است چیزی نمی‌گویم و سراغ نفر بعدی می‌روم؛ مردی جوان با لباس آبی و دستانی نسبتاً ترک خورده، روبرویم نشسته است. همین که از اتفاقات شب گذشته را جویا می‌شوم دستانش را مقابل صورتش می‌گیرد و زمزمه می‌کند: «ای بر پدر اسراییل... دیشب به اندازه ده سال پیر شدم.»

از او می‌پرسم در این حد ترس و دلهره داشتید؟؟؟

قاطعانه سرش را بلند می‌کند می‌گوید: «معلوم است که نه... اگر زن و بچه‌ام اینجا نبودند دوست داشتم خودم با آنها بجنگم اما طاقت دیدن استرس همسرم و گریه‌های دخترم را ندارم.» سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «همسر آنقدر ترسیده که از دیشب تا الان که نزدیک به ۲۰ ساعت گذشته است نتوانسته حتی قطره‌ای آب بخورد.

اصلا مگر مردها طاقت دیدن گریه زن و بچه‌شان را دارند آن هم دختر...

برای همین وقتی دیشب صدای انفجار بلند شد و چراغ‌های بیمارستان شروع به خاموش و روشن شدن کردند من سراسیمه بلند شدم و بدون اینکه متوجه شوم یک لنگه کفشم را به جای پا کردن در دستم و گرفتم وارد بخش ان آی سی یو شدم و همین که متوجه شدم فرزندم سالم است دوست داشتم همانجا سجده شکر بجا بیاورم. از دیشب آتشی شعله‌ور تمام وجودم را گرفته و فقط زمانی سرد و خاموش می‌شود که ضربت‌زدگان ضربتی نوش کنند.»


فاطمه یعقوبی

شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران


برچسب ها :