صدای لیلا و الو الوهایش در صدای بلند نیانبان گم شده بود. یک لحظه ماندم چه بگویم! گفتم: «لیلا خوبی؟ اونجا همه چی روبراهه! میگن میخواد بندر رو بزنه!» لیلا از سر و صدا فاصله گرفت و گفت: «ما که وسط عروسی هستیم زَدَم زَد...!!!» و بلند بلند خندید. عمری با یک جانباز اعصاب و روان زندگی کرده بود و جنگ را خوب میفهمید حتی از خیلیها که فقط حرفش را بلد بودند. گفتم: «لیلا هرمز خبری نیست اونجا امنه...» باز هم با صدای بلند خندید و گفت: «عروسی داداشمه دیگه، انشالله به حق امیرالمومنین(ع) خیلی زود جشن بیچارگی بیبی رو هم میگیریم...» منظورش نتانیاهو بود. درست هم نتوانست اسمش را بگوید و دست آخر وسط خنده و کِل کشیدن زنان دور و برش گفت: «همون بیبی...» و خودش هم یک کِل بلند کشید. از شور و هیجان صدای نیانبان ضربان قلبم بالا رفت و خون در رگهایم جوشید... وقت ترسیدن نبود!
اعظم پشتمشهدی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس