مغموم مانده بودیم کنار دیوار بیرونی پزشکی قانونی تهران بزرگ و گاهی گوشم میرفت پی دعوایشان. دختر جوانی چند وقت یکبار صدایش هوار میشد سر مرد سندار همراهشان و میگفت: یادته...؟ حق میدادم بههم بریزند و گذشته را شخم بزنند. داغ جوان کم نیست، آن هم اینقدر مظلومانه. در همین فکرها بودم که یک خانم حدوداً پنجاه ساله کنار دو خانم همسن خودش و دختر جوان زیبایی از کنارم گذشت. به یکی از خانمهای اطراف صاحب عزا گفتم: من خبرنگارم. امکانش هست چند دقیقه درباره شهیدتون صحبت کنیم. فکر میکردم اگر از خانمی که در حلقهی آنها بود، درخواست مصاحبه کنم، حتماً مرا پس میزند. اما خانمِ همراه تا صحبت مرا شنید، گفت: ایشون مادر شهید هستن.
زن صبورانه ایستاد کنار دیوار پزشکی قانونی تا من بپرسم: جوونید شما. پسرتون چند سالش بود؟
- پنج ماه بود 25 سالش شده بود.
از صدای گرفتهاش معلوم بود آنقدر گریه کرده که دیگر جانی به تارهایش نمانده. جملهی بعد را که گفت دل من هم مثل او آتش گرفت. اشاره کرد به دختر سفیدروی کنارش: دو هفته بود نامزد کرده بود. تازه نشون برده بودیم براش.
وا رفتم. بیاختیار دست انداختم دور گردن دختر. او گریه کرد و من هم بغض راه گلویم را بست.
مادر شهید هق هق کرد ولی خبری از اشک نبود، چشمانش خشک شده بود. با همان حال گفت: حضرت زهرا(ع) کمک میکنه به ما. امام حسین(ع) کمک میکنه. اینها رو داریم، غم نداریم. عیب نداره رفت پیش امام حسین(ع). یک ساعت قبل از اینکه شوهرم خبر شهادت مهدی من رو بیاره. دیدم که اومد دور زد خونه، بدو بدو رفت طبقهی بالا. هر چی صداش کردم جوابم رو نداد. همون لباس سبز نظام، تنش بود.
با همهی سنگینی غم روی دلش، با صلابت جملهی آخر را گفت: من ده تا مهدی هم داشتم، میفرستادم بره. خدا رهبر ما رو حفظ کنه و خونبهای شهدا رو نابودی اسرائیل بذاره.
سیده نرجس سرمست
پنجشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
پس از باران؛ روایتهای گیلان
ble.ir/pas_az_baran