لگوهایش را روی زمین میریزد و دوباره به اتاقش برمیگردد. چادر را روی شانه میاندازم و استکان چای را نزدیک دهان میبرم؛ هرمش لبم را میسوزاند.
محمدصادق با یک کاسه و چند قلم اسباببازی دیگر از اتاق بیرون میآید و روبهروی من، کنار لگوها مینشیند.
همینطور که مشغول بازی کردن با استکان چای هستم، میپرسم: «عروسک نمیاری؟»
پسرک جواب میدهد: «نه، خالهبازی نیست؛ جنگ بازیه.»
و با جدیتی کودکانه لگوها را در کاسه میریزد و به هم میزند. سعی میکنم از استراتژی جنگیاش سردربیاورم اما عقلم به جایی قد نمیدهد!
بچه دست دراز میکند و از قندان جلوی دستم یک مشت قند برمیدارد. دو به شکّم که اجازه دارم بابت خوردن آنهمه قند به او تذکر بدهم یا نه. شروع میکند به مخلوط کردن قند و لگو!
به کاسه اشاره میکنم: «اینا چیه؟»
جواب میدهد: «آرد.»
احساس میکنم اگر نفهمم مشغول چه کاریست دق میکنم؛ همین است که دوباره میپرسم: «بهم میگی داری چی درست میکنی؟»
بدون آنکه سرش را بلند کند میگوید: «نون میپزم.»
نفس راحتی میکشم: «خوب، پس خالهبازی شد.»
سرش را بلند میکند و با جدیت میگوید: «نه، جنگه!»
با لحنی که انگار برگ برنده دست من است، میگویم: «پس باید با لگوهات تفنگ درست کنی نه نون.»
با چشمان درشتش به من زل میزند: «مگه نمیدونی، الان که نمیتونیم بریم فلسطین، عوضش نون میفرستیم برا سربازا، بخورن قوی بشن.»
سرم را پایین میاندازم و به استکانی که حالا وقت خوردن چایاش شده، چشم میدوزم.
یادم میآید مادرش برای کمک به جبههی مقاومت، نان میپزد و در بازارچهٔ خیریه میفروشد.
روایت فاطمه مهرابی
به قلم: مریم سادات پرستهزاد
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
ble.ir/ mashhadname