چهار شنبه, 11 تیر,1404

ترس

تاریخ ارسال : شنبه, 24 خرداد,1404 نویسنده : ریحانه شفیعی بوشهر
ترس

«بدوید توی حیاط، آسمون رو نگاه کنید!»

برادر همسرم بود. این را که گفت پشت تلفن، بچه‌ها را صدا زدیم و دویدیم توی حیاط. دوبار خانه محکم لرزید.


داشتیم آسمان را نگاه می‌کردیم که 

خواهر همسرم متوجه گریه‌ی عباس شد. در ورودی ایستاده بود و مثل باران بهار اشک می‌ریخت. صدایش زدیم، بیاید.


همسایه‌ی بغلی که ناخون‌کار ماهری در شهر است، با اهل خانه آمده بودند توی حیاط. صدای الله‌اکبر الله‌اکبر گفتنشان را به وضوح می‌شنیدیم. ما هم شروع کردیم.


صدای گریه عباس بلند‌تر از الله‌اکبر گفتنمان به گوشم رسید. همسرم دوید سمتش.

"عباس بابا! بیا اینجا"

"نمی‌خوام... می‌ترسم"

"نترس بابا... بیا پیشمون"


آمدم بلند بگویم که نترس، ایران خیلی قوی هست که شنیدم با گریه می‌گوید: " اون‌جا مارمولک هست، خودم کنار حوض یه مارمولک دیدم"


ریحانه شفیعی

شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر

شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر

ble.ir/shenashir_bu


برچسب ها :