چهار شنبه, 11 تیر,1404

تشییع شهدای پدافند اهواز

تاریخ ارسال : جمعه, 06 تیر,1404 نویسنده : شهناز گرجی اهواز
تشییع شهدای پدافند اهواز

تصمیم گرفتم با همه مسائلی که در خانه دارم، امروز ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ در مراسم تشییع چهار شهید پدافند اهواز شرکت کنم. صبح زود کارهای خانه را ردیف کردم و زدم بیرون. راه به خاطر مراسم بسته بود.

چند خیابان مانده به حسینیه ثارالله از اسنپ پیاده شدم. چادرم را درست کردم و راه افتادم. 

با خودم گفتم: «دختر، حالا اینا گفتن ۸صبح، الان خودشون که نیستن هیچ، مردم هم کو تا بیان!»

سری دراز کردم و چشمی گرداندم. سیاهی چادر زن‌ها و کله‌های سیاه و سفید مردها پیدا بود. نیروهای سفید و سبز‌پوش راهنمایی و رانندگی و نیروی انتظامی گُله به گُله ایستاده بودند. چند قدم بعد صدای بلندگو در خیایان شریعتی طنین انداخت: 

الله اکبر... الله اکبر... خیبر خیبر یا صهیون. 

شرکت توی این مراسم‌ و راهپیمایی‌ها خوراکم بود. از شکل تکرار شعارها، حال و هوای سرد و یا اشتیاق مردم را می‌توانستم بفهمم.

جلوی جایگاه رسیدم.‌ وقتی مردی پشت بلندگو ندا داد: گوش به فرمان توایم خامنه‌ای... حس کردم خون در رگ‌هایم موج‌ گرفت. مشتم را به‌هم فشار دادم. هنوز دستم کامل بالا نرفته بود که مشت‌های گره کرده زن و مرد، در کنار صدای محکم و رسا، هارمونی تحقق آرزو‌ها را نشانم داد.

مراسم ادامه داشت. ما هنوز جلوی جایگاهی که برای بزرگداشت شهدای حمله اسرائیل به پدافند اهواز درست شده بود، شعار می‌دادیم. مردی با چند دسته‌ پرچم کوچک از راه رسید. آنها را روی پایه سیمانی وسط بلوار شریعتی گذاشت و رو به من و چند خانم دیگر گفت: لطفا بین جمعیت پخش کنید. 

هر کدام یک دسته‌ برداشتیم و به طرفی میان مردم رفتیم. باید کش دور لول پیچ‌شده آن بسته را باز می‌کردم و یکی یکی می‌دادم. کش را از راست به چپ پاره کردم. نیم‌دایره دستها به طرفم دراز شده بود.

- خانم یکی هم به من بده. 

- به منم بدید. 

تندتند به هر کدام یک پرچم ایران می‌دادم. این عجله باعث شد یکی از پرچم‌ها روی زمین بیفتد. خواستم پرچم را بردارم. خم شدم، هم‌زمان پنج نفر دیگر برای برداشتن آن از روی زمین کمر خم کردند. یکی از خانم‌ها آن را برداشت، تکاندش، بوسیدش و با خودش برد.

- بله جلوی مخابرات توی ۲۴متری منتظرتون هستیم.

تا راننده اسنپ از جاده ساحلی به ما برسد روی نیمکت سیمانی جلوی مخابرات نشستیم. داشتیم در مورد تلفن‌های کارتی روبرویمان حرف می‌زدیم که هنوز کاربردی دارد یا نه. باد پرچم توی دست سرور را آرام تکان می‌داد. زنی با نگاهی به ما از کنارمان نگذشته برگشت. ایستاد و پرسید:

مراسم بودید؟

با هم چهارتایی گفتیم: بله

حتی یکی از ما اضافه کرد: تشییع شهدا بودیم. 

زن به‌هم ریخت‌!

- تشییع حاجیا؟

این دفعه ما به‌هم ریختیم!

- کجا؟

- اتوبوس‌شون رو زدن.

- کی؟

- وای من ندیدم توی خبرگزاری‌ها!


و صدیقه گوشی‌اش را از توی کیف در آورد. 

آب توی دهانم خشک شده بود و داشتم به کلمه کلیدی "نمی‌دانم" فکر می‌کردم و مواظب بودم حرفی از ما نکشد.

پرسیدم:

- شما از کجا شنیدید؟

- چند خیابون بالاتر، یه مامور شهرداری که بی‌سیم دستش بود. حتی گفت شنبه تشییع‌ جنازه‌‌شونه.


زن ناراحت بود. دستش می‌لرزید. ما به هم ریخته و راننده اسنپ زنگ می‌زد. قلبم جای قرار نداشت. صدیقه کانال خبرفوری و اخبار ملی را نگاه کرد. هیچ خبری در مورد حجاج نبود. راننده اسنپ از جلوی بانک ملی مرکزی برای ما دست تکان می‌داد و من فکر می‌کردم دشمن همه راه‌ها را برای شکستن روحیه ما امتحان می‌کند این ماییم که باید هوشیار باشیم.



شهناز گرجی‌زاده

جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز

رسانه روایت‌خانه خوزستان

ble.ir/revayatekhouzestan

 

برچسب ها :