هوا هنوز بوی شبنم صبحگاهی داشت. اولین گام شد قدم نهادن به حسینیهی شورمست. جایی که خاکش از سالها پیش، شاهد گریههای عاشقانهی دلسوختگان اباعبدالله بود.
در سکوت آرام صبحگاهی، وارد مزار شهدا شدیم. کنار مزار نمادین شهید حمله اسرائیل، پارسا شکوهی ایستادیم. کسی که جوانیاش را نذر آرامش این سرزمین کرده بود.
فاتحهای خواندیم. دلمان با نام شهید گره خورد.
پس از آن، علمکشان پیشاپیش حرکت کردند. در دل جادهای پیچدرپیچ، راهی ظریفکلا شدیم. روستایی که هر سال، در روز هشتم محرم، با تعزیهی حضرت قاسم، نفسی تازه میکشید.
مسیر، پر از زمزمه یاحسین بود. دسته، آرام به ظریفکلا رسید.
آیین تعزیهی حضرت قاسم در حال برپایی بود.
مردم کمکم از راه رسیدند. بلندگوها آماده شد. لباسهای تعزیه یکییکی به تن بازیگران رفت.
پیر و جوان، زن و مرد، خود را به مجلس رساندند.
بچههای کوچک، بیآنکه بدانند چه روضهای در راه است، دور و اطراف میدویدند.
صدای غمانگیز طبل تعزیه بلند شد.
و بعد، سکوت.
سکوتی که آغاز یک روایت بود؛ روایت نوجوانی از تبار نور که با پای دل به میدان رفت.
تعزیه آغاز گشت.
حضرت قاسم وارد صحنه شد. آرام به سمت عمویش، امام حسین، رفت. سرش را پایین انداخت و گفت:
رفتم با گردن کج پیش عمو
تا بگیرم اذن میدانم از او...
قاسم برای جدا شدن از دلهایی آمده بود که هنوز طاقت نداشتند قامت او را در میان شمشیرها ببینند. در دستش برگهای کهنه اما گرانبها بود.
با دو دست به عمویش تقدیم کرد. امام حسین، با دیدن دستخط آشنا، ایستاد. واژهها را مرور کرد. حضرت قاسم گفت:
در این رقم نوشته بابِ کریم من
تا اجازه دهی باشم کمکت در جنگ...
حسن، پدری که قاسم حتی قامت رشیدش را بهتمامی ندیده بود، حالا، اذن جهاد پسرش را برای برادر صادر کرد.
در این هنگام، حضرت زینب وارد صحنه شد:
به قربانت، برادر
به قربان صدایت
اما چگونه اجازه میدهی
تا قاسم به میدان برود؟
صدای زینب، صدای دل تمام مادرانی بود که در عاشورا فرزندانشان را به آسمان سپردند.
در همین میان، صدایی از سوی سپاه دشمن بلند شد؛ صدایی پر از قساوت:
قاسمت، آن سوسنِ باغِ حسن
گو به میدان آید تا پرپرش کنن...
دلها غمگین شد. انگار تیر این جمله، نه فقط به قاسم که به قلب هر کسی در مجلس نشسته بود خورده باشد.
قاسم اما ساکت نماند. رو به خیمه کرد:
جوانان، به یاد من عروسی گیرند
الهی گلها در نوجوانی نمیرند
وای از چشمانی که باید تماشاگر بدن خونین او میشدند، نه حجلهی سفید او.
و بعد، قاسم با برادر کوچکش عبدالله، نزد حسین رفت. دستان عبدالله را در دست عمویش گذاشت، انگار وصیت میکرد:
روم به جنگ سپاه بیبنیان
یا عم، من میسپارم عبدالله به شما...
همه نگاهش میکردند. کودکی که رفت تا مردانگی را معنا کند. نونهالی که در میدان کربلا درخت غیرت شد.
قاسم، سبکقدم وارد میدان شد؛ شمشیری در دست و دلی لبریز از ایمان. در میان میدان، قامتش چون غنچهای سپید میدرخشید. او با صدایی رسا فریاد زد.
منم قاسم، نوهی زهرا
پسر زادهی علی، آمدهام میدان
یکی از سپاهیان دشمن نزدیک شد، پوزخند زد و گفت:
این کودک را چه به میدان؟
بازگرد، تو را در این جنگ نیست توان
اما قاسم شمشیر کشید:
اگرچه قامت من ز شمشیر کوتاهتر
ولی دلیرم، منم نوهی حیدر
آنگاه نبرد آغاز شد. قاسم، سبکبال گرد میدان میچرخید:
ضربه زد و دشمنی فرو افتاد
فریادی از سپاه خصم برخاست
قاسم همچنان میجنگید. اما کمکم دستهایش خسته شدند. عرق بر پیشانیاش نشست. نفسنفس میزد. صدایی زیر لب خواند:
ای عمو جان،
وعده دیدار بود پس از میدان
بهزودی میآیم،
اگر در این تن بماند جان
و ناگهان...
ضربهای از پشت، قامت قاسم را خم کرد. صدای طبلها کندتر شد.
خون، آرام بر خاک دشت جاری گشت. قاسم فریاد زد:
یا عماه!
فقط همین.
صدایی که عرش را لرزاند.
امام حسین با شنیدن آن صدا چون پدری برای فرزند به میدان تاخت. خود را به پیکر خونین قاسم رساند. قاسم، در آغوش حسین لبخندی زد:
عموجان... بگو به مادرم
اکنون به نزد پدرم رسیدهام
و چشم بست.
پیکرش کوچک بود اما بلندترین قامت را در میدان داشت.
و صدای راوی بلند شد:
پسری در نوجوانی پرپر شد
غنچهای پیش از شکفتن پرپر شد
وقتی پردهی آخر افتاد و قاسم نقش بر خاک گشت، هیچکس نتوانست اشکهایش را پنهان کند.
زنانی بودند که برای پسرانشان گریستند و کودکانی که برای اولین بار فهمیدند چرا پدرانشان در محرم لباس مشکی میپوشند.
پس از پایان تعزیه، برای تمام شهدا، از شهدای کربلا تا شهید پارسا شکوهی شورمستی، سینهزنی کردیم.
دلها یکی شده بود و صداها با ضرباهنگ عشق بالا میرفت.
و بعد در حالیکه دلهامان مالامال از غم بود، به شورمست برگشتیم.
با سکوتی که از طبل مانده بود و اشکی که هنوز بر گونهها خشک نشده بود.
محسن بیدآبادی
جمعه | ۱۳ تیر ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
بهار نارنج؛ روایت مازندران
ble.ir/revayate_mazandaran