یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

تفریح آخر هفته

تاریخ ارسال : جمعه, 17 اسفند,1403 نویسنده : فاطمه سادات مروّج کاشان
تفریح آخر هفته

هنوز کورسویی امید داشتم قبول کند. برای آخرین بار پرسیدم: «می‌گم حالا نمی‌شه بیای؟»

- نه، می‌خوام بخوابم. یعنی حتی نمی‌بریمون؟

نه محکمی گفت و همان لحظه صدای گریهٔ علیرضا توجه‌ام را جلب کرد. سرش را سمت او چرخاند و گفت: «نمی‌شه امشب نرید؟» نگاهی به چشمان غمزدهٔ امیرحسین انداختم و گفتم: «آخه من بهش قول دادم!» پوفی کشید و گفت: «باشه، من خسته‌م، می‌خوای بری بچه رو هم با خودت ببر.» یک لحظه تردید کردم.

۲۱:۱۵ دقیقه شب بود و نیم ساعت مانده بود به اکران فیلم. با یک حساب سرانگشتی می‌شد فهمید نیمه‌های شب به خانه برخواهیم گشت. دلهره داشتم این وقت شب تنها بدون همسرم بیرون خانه باشم، آن هم با دوتا بچه. یکی به بغل و یکی همراه! اما توی دلم نیت کردم. «خدایا من برای شاد کردن دل امیرحسین به نیت حضرت موسی راهی می‌شم، بقیه‌ش با خودت. تو که از دلم خبر داری. خیلی وقته با خودم عهد کردم تو راه شناسوندن دینت به بچه‌هام از هیچ کاری فروگذار نکنم. از این گذشته خودت می‌دونی من به امیرحسین قول دادم و بدقولی توی مرامم جایی نداره.»

علیرضا را آماده کردم و بعد از برداشتن پوشک و خوراکی و آب و... اسنپ گرفتم. سر ساعت رسیدیم سینما. سالن خالی بود. رفتیم ردیف سوم روی صندلی‌ها نشستیم. کم‌کم صندلی‌ها پر شدند و فیلم اکران شد.

یک‌ ساعت اول را به هر ترفندی بود علیرضا را مشغول کردم. اما از یک جایی به بعد صدای گریه‌اش بلند شد، که مامان بریم!

به خاطر مراعات حال بقیه بلند شدم و ردیف آخر نشستم. اما به این هم راضی نشد. چشمم پی سکانس‌های جذاب فیلم بود و دلم نمی‌آمد از سالن بزنم بیرون. خلاصه مابقی فیلم را در حالی که بچه‌ به بغل راه می‌رفتم تماشا کردم. علیرضا توی بغلم خوابش برد. مادر موسی داشت تکه‌ای از قلبش را می‌کَند و می‌سپرد به نیل! آخرین بوسه را به سر نوزاد زد. ناخودآگاه صورت علیرضا را بوسیدم. برای آخرین بار موسی را به سینه چسبانید. اشک از چشم من سرازیر شد و علیرضا را محکم‌تر به سینه فشردم. با دستانی لرزان او را داخل سبد گذاشت. فکر نمی‌کنم هیچکس داخل سالن به اندازه‌ی منی که نوزاد در آغوش داشتم، حال او را درک کرده‌ باشد. باید مادر باشی تا بتوانی شدت درد و حزن دل کندن از پارهٔ تنت را بفهمی.

یوکابَد صدای گریهٔ پسرکش را شنید و نتوانست تاب بیاورد. زد به آب و دوباره او را بغل کرد. این بار خدا خودش به میدان آمد و به او اطمینان داد که موسی را به او باز‌می‌گرداند. یاد مادران شهدا افتادم. مادرانی که با دست خودشان ساک جبههٔ بچه‌هایشان را می‌بستند و راهی‌شان می‌کردند. آرامشی که خدا به قلب‌هایشان روانه کرده بود، از جنس همین آرامشی بود که به قلب مادر موسی بخشید.

مادر موسی به خدا اعتماد کرد و گذشت. از مهر مادریش چشم پوشید. فقط به این خاطر که فرستادهٔ خدا، منجی بنی‌اسرائیل زنده بماند. منجی که مردم ۴۰ سال بود منتظر آمدنش بودند. 

ولی منتظران صاحب الزمان (عج)

سال‌های انتظارشان رسید به ۱۱۹۱ سال...


فاطمه سادات مروّج

جمعه | ۱۷ اسفند ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان


برچسب ها :