بوی شهادت که به تن آدمی میخورد حس تهی بودن دست میدهد. حس رفتن و فرار از ماندن. صدا در صدا میپیچید. این صداها گوشم را نوازش میداد. در میان جمعیت بودم.
- خانمم یه کمی عقبتر بایستید راه رو برای شهید باز کنید. مادر جان راه رو برای شهید باز کنید ممنون میشم. خواهر من اینجا نشینید زیر دست و پا میمونید. برادر لطفاً از این قسمت رد نشید...
تکرار این جملهها حالم را دگرگون میکرد. میدانستم هر یک از اینها که اینجا ایستادهاند به چه آرزو و امیدی آمده بودند. تلقین را که شروع کردند یکی از میان جمعیت گفت: «تورو خدا هیچی نگید تلقین میخونن.» به یکباره همهمه قطع شد و سکوت همه جا را گرفت. در سرم صدای تلقین پیچید. اسمع، افهم ،سعید بن حسین... انگار توی قبر بودم. اسم خودم را میشنیدم تکان دادنم را احساس و کلمه کلمه را تکرار میکردم. یک لحظه با فشار از جا کنده شدم. انگار به این دنیا برگشتم و دوباره همان آن جملههای تکراری. «خواهرم یه کمی عقبتر برید. هل ندید...»
زینب مریدیزاده
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس تشییع شهید آذربادگان