پنجشنبه, 13 آذر,1404

تور روایت‌گری1

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 13 آذر,1404 نویسنده : طاهره نورمحمدی گرگان
تور روایت‌گری1

امروز ۵ آذر ۱۴۰۴ بود. برنامه‌های مناسبتی حوزهٔ بسیج و حوزهٔ هنری توی گرگان همزمان بود؛ یعنی نه تا یازده.

هشت و نیم تا نه و ده دقیقه، توی مصلی ماندم. بچه‌های حوزه‌مان قرار بود با ماشین واحد بیایند. تا آن موقع جایگاه‌مان خالی بود از بقیه. فقط من و دو بسیجی جوان از پایگاه مرضیه جلوی جایگاه ایستاده بودیم. برادرِ پاسداری آمد پشت تریبون. یکی یکی اسم حوزه‌های برادران و خواهران را صدا می‌زد. با هیبت نظامی، «از جلو نظام و خبردار» می‌گفت تا صف و ستون‌شان منظم بشود. فرمانده حوزه‌مان پیشم آمد. منتظرانه پرسید: « نیامدند بقیه؟!» گفتم: «هر جا باشند، الان می‌رسند.» بعدش، خواستم اجازه بدهد که تا نیم ساعت دیگر بروم حوزه هنری، تور روایت‌گری. او به اندازهٔ کافی از خالی بودن جایگاه و سرِ وقت حاضر نشدن بچه‌ها دمغ بود و از حرفم دمغ‌تر شد. چیزی نگفت، به پایین نگاه کرد. چشم‌های درشتش از زیر پلک‌ها، چپ و راست می‌دوید. سعی می‌کرد اول صبح، خونسردیش را حفظ کند. با خودم گفتم: «بعداً سر فرصت برایش توضیح می‌دهم.»

راستش توی چنین موقعیت‌هایی، صحبت‌های آقای بنی‌فاطمه، رئیس حوزه هنری استان یادم می‌آید.

آخرین روز کارگاه تاریخ شفاهی بود. توی دفتر حفظ آثار نشسته بودیم. آقای بنی‌فاطمه گفت: «خیلی از کارها، از عهده‌ی همه برمی‌آید مثل: خیاطی، بافتنی، کارهای هیئت و جلسه‌های خانگی؛ اما آدم‌های کمتری می‌آیند سمت روایت‌نویسی و تاریخ شفاهی. شما که این قابلیت را دارید فرصت را از دست ندهید. بقیهٔ کارها را، دیگران هم می‌توانند انجام بدهند.»

از طرفی، این مدت، خیلی فاصله گرفته‌ بودم از روایت‌نویسی، سرم به‌شدت گرمِ کارهای پایگاه و کارهای خانه بود. پشتم حسابی باد خورده بود. دلم لک می‌زد برای نوشتن و کتاب‌خواندن.

ادامه دارد...


طاهره نورمحمدی

دوشنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۴ | گلستان گرگان

راویار؛ نهضت روایت استان گلستان 


دانلود فایل تور روایت‌گری1


برچسب ها :