یکشنبه, 16 آذر,1404

تولد

تاریخ ارسال : یکشنبه, 16 آذر,1404 نویسنده : امین ماکیانی لرستان
تولد

از سازوکار مکانیکی کشیده شدن قلم روی کاغذ به نیت منقش کردن حروف، به قصد ساخت کلمه و بعد جمله و بعد یک متن طولانی، که حالا تبدیل شده به فشردن دکمه‌های کیبورد با همان نیت و قصد، خیلی سردرنمی‌آورم. از نوشتن، بیش از آن‌که فرایندش را دوست داشته باشم، آن حسی را می‌پسندم که می‌آید و گریبانت را می‌گیرد و می‌کشاند یک کنج خلوت، تا شروع کنی به بیرون ریختن آنچه در دلت جمع شده. نوعی دردودل شاید؛ اما کمی عمومی‌تر. مثل همین حالا؛ ساعت 1:20 دقیقه بامداد دوشنبه، 19 آبان؛ که اگر جمعه بود احتمالاً ساعت و دقیقه‌اش کمی معنادارتر هم می‌شد.

متن آن روز را بیش از همان چند خط نتوانستم ادامه دهم. می‌خواستم درباره علیرضا بنویسم اما نقطه‌ی شروع مناسبی پیدا نکردم؛ تا دیروز! ۳۰ آبان، که از قضا جمعه بود. جمعه‌ی تولدِ علیرضا سبزی‌پور.

روز خوبی بود برای گلفروش جلوی قبرستان. مردها که خیلی اهل خریدن گل نیستند، اما خانم‌ها مشتری‌های خوبی بودند برای گل‌های سفید و زرد و سرخ. هر دسته، ۶۰ هزار تومان. هوا گرم بود و باد نمی‌وزید؛ وضعیتی مطلوب برای برگزاری مراسم در فضای باز.

چندتایی از رفقای علیرضا، همجوار قطعه‌ی شهدای دهه کرامت، ایستگاه صلواتی زده بودند، اما هرچه قرار بود بدهند هنوز آماده نبود. جلوتر، بابای علیرضا ایستاده بود به پیشواز و خوش‌آمد می‌گفت به همه، به ما هم گفت. می‌دانستم تازه از کربلا برگشته‌اند؛ پس روبوسی و زیارت قبولی و …

ساعت دو و بیست‌وچند دقیقه بود. دیده بودم فیلم‌های صف کشیدن زائرین سر مزار حاج قاسم یا آرمان علی‌وردی را؛ نسخه خرم‌آبادی‌اش را اما تازه می‌دیدم. آقایان که جمعیتشان کمتر بود از خانم‌ها (و تا پایان مراسم هم کمتر ماندند)، گوشه‌وکنار قطعه پخش بودند و خانم‌ها با تراکم بالا، بالای مزار علیرضا ایستاده بودند. پس از یک دور فاتحه، دسته‌گل‌ها را روی مزار شهید دیگری گذاشتیم و گوشه‌ای از قطعه به تماشا ایستادیم.

نیم ساعتی طول کشید تا موکت و فرش بیاورند و پهن کنند و خانم‌ها را آنطرف داربستی که زده بودند، هدایت کنند. رفقای شهید همه مشغول بودند؛ از همان ایستگاه صلواتی تا سیستم صوت و تصویربرداری، انداختن فرش و مدیریت مراسم. خوش‌به‌حال علیرضا.

مراسم آغاز شد. قاری قرآن قرائت کرد، پدر شهید علی بهاروند از شهدای عزیز سخن گفت و شاعر شعری خواند (در اصل روضه‌ای). بچه‌ها سلامی از جامعه کبیره و راوی روایتی بیان کردند؛ بعد نوحه‌ای و در پایان سلامی و تقدیر و تشکری. جمعیت تمام این مدت گریه می‌کرد. من چشمم به مادر شهید بود که کنار مزار علیرضا نشسته، چادر روی صورت کشیده و شانه‌هایش تکان می‌خورد؛ پدر علیرضا همان حالت را با دستی روی پیشانی نشان می‌داد.

این‌ها را به اجمال گفتم، چون اصل مطلب نه شعر شاعر بود، نه روایت راوی، نه بریدن کیک تولد، نه هر جزء دیگر مراسم؛ اولین جزء مهم (شاید کل) یک چیز بود: مردمی بودن! اینکه عده‌ای بدون نامه و دستورالعمل و بدون گیر افتادن در پیچ‌وخم‌های اداری، چنین مراسمی را برنامه‌ریزی کرده بودند؛ دعوت گرفته بودند از قاری، راوی، شاعر و مردم. ایستگاه زده بودند و داربست و دکور فراهم کرده بودند، هماهنگ کرده بودند تصویربرداری و پخش صدای مراسم را، و قبل‌تر حتماً از جیب خود یا اهل مسجدشان پول جمع کرده بودند. این‌ها همه بچه‌های مسجد امام حسن عسکری بودند؛ رفقای شهید علیرضا. و باز خوش‌به‌حال علیرضا بابت داشتن چنین رفقایی.

دومین جزء همان رفاقت بود؛ رفاقتی که از مسجدی شروع شده که علیرضا به پدرش گفته بود: «به خدا هیچ‌وقت از آن جدا نمی‌شوم.» و بعد از شهادت هم جدا نشد؛ وقتی اسم کفشداری مسجد را به نام شهید گذاشتند یا در هر جلسه هیئت یادش می‌کنند و سر مزارش تولد می‌گیرند. این معرفتی است که امروز رفقا خرج می‌کنند برای علیرضا، جبران رفاقت‌های دیروز شهید است. جالب اینکه تا حالا هرکدام از آن‌ها که هم‌کلام شده‌ام، می‌گوید صمیمی‌ترین دوست علیرضا بوده؛ و راست هم می‌گوید.

تا امروز ندیده بودم مراسمی را که فیلم‌بردارش روی زمین بنشیند و به زاری افتد، تنظیم‌کننده سیستم صوتی بلند بلند ناله کند و برگزارکننده شیون کند. و این‌بار خوش‌به‌حال بچه‌های مسجد امام حسن عسکری که رفیقی مثل علیرضا داشتند. شرح رفاقت علیرضا هم بماند برای بعد.

امین ماکیانی

شنبه | ۱ آذر ۱۴۰۴ | لرستان

برچسب ها :