وارد محوطه مزار میشوم.
آهنگ مشهور حاج ابوذر روحی و طراوت باران دیشب، صحنه را آماده کرده است، مرحبا لشگر حزبالله...
با گامهای محکم و آرام قدم برمیدارم و جلو میروم. چشم میچرخانم تا ببینم صدا پیشزمینهی چه نمایشیست. نرسیده به روبروی ورودی اصلی، بازیگران نقش اول را پیدا میکنم. چهار دختر جوان که پشت میز ایستادهاند و جعبه جمعآوری کمکهای مردمی به غزه را جلوی خودشان گذاشتهاند. از کنارشان عبور میکنم.
روبروی در ورودی امامزاده چشمم به عکس بزرگی از حاج قاسم سلیمانی عزیز میافتد. وارد امامزاده میشوم سلام میدهم و از سمت چپ برای زیارت داخل حریم زیارت میروم.
بعد از دل سبک کردن، برمیخیزم و دو رکعت نماز میخوانم. میخواهم کمی استراحت کنم که صدای مداحی از بیرون به گوشم میخورد. سنصلی فی القدس انشاءالله.
رو به مزار با نورهای سبز و ضریح طلایی سلام میدهم و به سمت جاکفشی میروم.
هنوز در حال پوشیدن کفش هستم که دخترها با لبخند ملیح و دوست داشتنی انگار دارند مرا دعوت میکنند تا سری به میزشان بزنم.
به سمت میز میروم. آهنگ هنوز دارد با صدای بلند توی محوطه پخش میشود. نسل سلیمانی ما دیدن دارد. سلام میکنم از ماجرای صندوق کمک و کاغذی که رویش نوشته شده فروش نان برای مردم لبنان و غزه میپرسم.
با صبرو اشتیاق توضیح میدهند که مردم میآیند اینجا کارت میکشند یا پول میدهند و پول را داخل صندوق میاندازند و اگر از کارتخوان استفاده کنند رسید تراکنش را داخل جعبه میاندازیم. به میز کوچکی که کنارشان گذاشته شده اشاره میکنند و میگویند که اینها هم نان تازه است. هر روز داخل موکب مزار برای فروش پخته میشوند. تا پولش با همین پولها برود برای کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان.
به بستههای نان نگاه میکنم، میپرسم چند؟ میگویند هر بسته ده عدد نان دارد. ما برای مقاومت بستهای ۵۰ هزارتومان میفروشیم. میگویم نان را که میپزد؟ یک نفرشان توضیح میدهد. خانمها با هم پول جمع میکنند یک کیسه آرد میخرند و خانمهای مسن زُبَلِه (چانه در اصطلاح محلی) میکنند و خانمهای جوانتر پای تنور میایستند و نان میپزند. بعد که خنک شد بستهبندی میشود و ما اینجا میفروشیم.
با شوق و ذوق میگویند که چه ارقام بزرگی کمک شده. و خوشحالند که اینجا کمک میکنند.
آدرس موکب پخت نان را که میپرسم میگویند همین کنار امامزاده است خودتان بروید میبینید.
جلو میروم یک سالن کشیده با درب شیشهای، وارد که میشوم سمت راست دوتا تنور بزرگ گازی گذاشته شده. مسئول آنجا دارد برای یک نفر دیگر توضیح میدهد که اینجا نان میپزیم. سلام و احوالپرسی میکنم و از حال و هوای موکب میپرسم.
میگوید اربعین ۲۴ ساعته مشغول پخت و پز نان و غذا بودیم. زائران پاکستانی از اینجا عبور میکردند.
به ذهنمان آمد این روزها هم نان بپزیم و برای جبهه مقاومت بفروشیم. میگوید شاید ساندویچ فلافل هم برای فروش درست کنیم. اینجا مسافرها برای زیارت که میآیند از خوراکیهای گرم استقبال میکنند.
توضیحات که تمام میشود تشکر میکنم. از موکب بیرون می چآیم. صدای مداحی و خنکی باران دیشب، پاییزی زیبا را در ذهنم ماندگار کرده است. ذهنم را رها میکنم تا پر شود از شور آهنگ فضا. مداح میخواند.
ای قدس به تو از جان سلام...
زهرا بذرافشان
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | استان خراسان جنوبی – شهر بیرجند - جاده نهبندان- مزار سید علی علیهالسلام