چند روز دیگر میشود شش ماه. شش ماه است که چهرهها را، رنگها را و نور را فقط خیال کردهاند.
رنگها دارند توی ذهنشان به کلماتی بیروح تبدیل میشوند.
زهرا، دخترِ ششسالهٔ مردی که هنوز بعد ششماه، باندهای سپید، صورتش را پوشاندهاند، شیرینزبانی میکند: "بابا که لباس میپوشه، من رنگشُ بهش میگم..."
مردِ جوان، یک تیشرت سیاه پوشیده که به ترکیب سپید صورتش میآید. همسرش، با هر لقمه، لبهایی را که بخیهها کمی بسامانش کردهاند، پاک میکند.
پشت میز دیگری، دختری خردسال دارد با پدرش عکس میگیرد. دو تا چهره توی قابِ گوشیِ مادر جوان خانواده است: چهرهٔ معصوم دخترکی زیبا و صورتی که زخمهای پرشمارش به هم آمدهاند. مرد میگفت چند ماه است که فقط سایهای از چهرهٔ دخترم را میبینم. جزئیات چهرهٔ دخترک را باید مثل ذکر هرروز تکرار کند که دیرتر از یادش برود.
میهمانانِ این افطاری، همه مجروحانِ پیش از جنگاند؛ مجروحان ماجرای پیجرها: نبرد آتش با چشمها و دستها.
این اولینبار است که خانوادگی دور هم جمع میشوند.
همیشه پای جنوبیها در میان است. یک خانوادهٔ جنوبیِ دور از وطن، هر سال، نذر افطاری داشتند و امسال، میهمانان افطاری از همیشه خاصترند. علاء و دوستانش، تصمیم میگیرند چند خانواده از خانوادههای مجروحان پیجر را دور هم جمع کنند. هرکس تلاشش را برای میهماننوازی میکند. هر طرف که توی کافه سر بچرخانی، اسمی از علیبنموسیالرضا میبینی. آثار آستان، در و دیوار کافه را تزئین کرده. یکی هدیهای را تقبل کرده و یکی آخرین کتابی که از سیدحسن، چاپ شده و...
میز به میز به تماشایشان مینشینم. اینجا، توی این کافهٔ سبزآبی، سیچهلنفرند اما توی سرتاسر این جغرافیا، هزار هزار نفرند؛ هزار هزار چشم و دست.
این چشمهای سپید و آن جای خالی انگشتها، نشاناند. خدا نشاندارشان کرده تا بیهیچحرفی، بشناسیشان: ملائکهٔ مسوِمین.
جوان بیستویکیدوساله، کنار همسر هجدهنوزدهسالهاش نشسته. یک چشمش را به کلی از دست داده و چشم دیگرش، تارِ تار میبیند. سه ماه قبل انفجار پیجر، با هم آشنا شده بودند. نه به دار بوده و نه به بار که انفجار پیجر، ترکیب چهرهی مرد جوان را به هم میریزد. و حالا سه هفته است که رفتهاند به خانهٔ بخت. تردید؟ دخترِ جوان، لحظهای تردید به دلش راه نداده
جایی کنار کافه، سجدهگاهِ میهمانان شده است. مگر نه این که شرفالمکان بالمکین. خودم را توی صفِ نمازشان جا میدهم. هنا سجدوا... اینجا سجده کردند...
بعد نماز، مردِ جوان دیگری را کمی از خانوادهاش دور میکنم. مینشینیم سر میز دیگری تا بچههاش خاطره روزی را که انفجار پیچر، چشمهای پدرشان را گرفت، دوباره با جزئیات به یاد نیاورند. مرد، جوری جزئیات لحظه واقعه را به یاد دارد که گویی، زمان در آن لحظات، در کندترین حالت ممکن، برایش گذشته. مرد، عینک دودیش را برمیدارد. چشمهاش سپیداند. انگار خدا، جایی از زندگیش دست کشیده بود روی چشمهاش: دیگر بس است؛ آن بیرون هیچ خبری نیست؛ روزنِ دلت را میبندم که فقط در اقیانوسِ درونت سیر کنی؛ سیر انفس.
مرد، بعد انفجار، لحظهای برای آخرینبار چهره بچههاش را میبیند و بعد، چراغِ دنیا خاموش میشود. میگوید دلم فقط برای دیدن چهره بچههام تنگ میشود؛ چهرههایی که ممکن است فراموششان کنم اما دو تا چهره هست که جایی از ضمیرم حک شده؛ طوری که هیچوقت فراموششان نمیکنم: سیدحسن و سیدالقائد.
آهای آقای جامی! ما امتحان کردیم؛ از دل نرود هرآن که از دیده برفت...
مرد میگوید حسرتش این است که توی جنگ، سلاح به دست نگرفته، که دیگر نمیتواند برگردد به میدان آموزش اما امیدش این است: خدا چشمهام را گرفته، زبانم را نه؛ شاید قرار است اقتدا کنم به میثمِ تمارِ علیبنابیطالب؛ که حرف بزنم؛ که حسرتم را فریاد بزنم؛ که آتش دلم به دلهای دیگران سرایت کند. مگر نه این که خرمافروشِ علی(ع)، زبانش بیشتر از شمشیر، حق را آشکار کرد؟
میگویند حسی از حواس پنجگانهٔ آدمیزاد که کم شود، حسهای دیگرش بیشتر جان میگیرند و این آدمها، با رایحهی بهشت آشناتر شدهاند تا دیدنیهای دنیا.
مینشینم کنار مرد دیگری. میگوید ما دستمان روی ماشه بود و چشمبهراه معرکه بودیم که ماموریتمان عوض شد. کوسِ جنگ، با صدای انفجار پیجرها، با بوی خون و باروت، پیچید توی شهر و ما را از خط مقدم برگرداندند با جای خالی انگشتی که قرار بود ماشهای بچکاند. مرد میگوید از سالها قبل توی روضهها به خدا میگفتم: "خدایا من نه علیاکبرم، نه قاسم. من را با جانبازی امتحان نکن. من تحملش را ندارم. چشمهام را از من نگیر..."
میگوید خدا دقیقا با همان چیزی که از آن میترسیدم، امتحانم کرد: "خدا میخواست بگوید من آستانهٔ تحمل تو را، خود تو را، بهتر از خودت میشناسم. صبوری کن! که من صابران را دوست دارم..."
میگوید لحظهٔ انفجار، دو بار بلند "آخ" گفتم و به خودم آمدم: "آخ؟ آخ مگر به فریاد میرسد؟ الان وقت استغاثه است..."
او هم چشمهاش را پس داده به خدا و درست بعد دیدن آن نور نقرهای، دلش بیناتر شده. وسط حرفهایمان، جانبازِ دیگری که صدایمان را شنیده، با عینک دودی، میآید نزدیک مرد. میپرسد صدایم را میشناسی؟
لحظهٔ غریبی است. آنها دیگر صدا را بیشتر از تصویر، میشناسند.
همسر مرد آن سوی میز نشسته. مرد اشاره میکند به آن زنِ صبور. میگوید برادر همسرم توی جنگ جدید شهید شده. دو هفته قبلش، پدرش را از دست داده و قبلترش، خانهمان را موشکها ویران کردند اما کلمهای گلایه از او نشنیدهام.
میهمانی تمام میشود. "رجالالله" دستشان را میگذارند روی شانهٔ کسی از اعضای خانوادهشان و یکییکی و دو تا دو تا، مثنی و فرادی میروند. دمِ رفتن به یکیشان میگویم آینده را چگونه میبینی؟ معطل نمیکند: روشن است...
دارم به تاریکیِ پشت آن مژگانِ سوخته، به تاریکیِ روشنِ پشت آن پلکها فکر میکنم؛ تاریکیِ روشن: یخرجهم من الظلمات الی النور...
رجالالله میروند؛ و نور الحق مرکبهم...
محسن حسنزاده
ble.ir/targap
شنبه | ۲۵ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت