با بچههای هنرمند دورهم نشستهایم عقلهایمان را یکی کنیم بلکه به کار مؤثری برسیم. مغزم قفل شده و هاجوواج فقط نگاه میکنم. یکی خط روایتهای فجازی را شرح میدهد، یکی ایدهها را روی تابلو مینویسد: روی نهج البلاغه کار کنیم. اشعار شاهنامه هم مناسب است. یکی هم این طرف و آن طرف تماس میگیرد و برای اجرا برنامه هماهنگی میکند.
نصف حواسمان توی گوشی است. از این کانال به آن صفحه پی خبر هستیم: صبح اهواز را زدند. ملاشیه را زدند. از عصبانیت و ناراحتی با مشت روی پایم میکوبم.
نزدیک اذان جلسه را متوقف میکنیم. باید برویم مصلی. نماز جمعه امروز با جمعههای قبل فرق دارد. صف تفتیش چند دقیقهای طول میکشد. یکی کفنپوش آمده، یکی با پرچم و چفیه. اولین جای خالی که میبینم مینشینم. از پشت بلندگو یکسره صدای شعار میآید: مرگ بر اسرائیل! همراه با جمعیت تکرار میکنم. با هر شعار، خانمها دستشان را مشت میکنند و بالا میگیرند. آنها را که میبینم دستم را بالاتر میگیرم و باهاشان شعار میدهم. نزدیک کولر هستم اما خیس عرق شدهام. سر میچرخانم و پشت سرم را نگاه میکنم. مصلی دیگر جا ندارد. نماز را اقامه میکنیم و ایستاده دعای فرج میخوانیم. بعدش میرویم زیر آفتاب بالای ۵۰ درجه برای تجمع. حجتالاسلام حاجتی چند دقیقهای صحبت میکند و داشتههایمان را یادآوری میکند. اسم فرماندهان شهید را که میآورد بغضمان میترکد. مردم فریاد میزنند: انتقام انتقام! احساس میکنم آرامتر شدهام. انگار باهم فریادزدن و باهم گریه کردن مصیبت را بینمان سرشکن کرده و سرگردانی را از دلهامان محو کرده است. حالا دل قرصتر برمیگردیم سر کار و زندگیمان.
زینب حزباوی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز