اول خيال كردم برادر دوستم زينب است. خيلی شبيه برادرش بود. اما گفت برادرش نیست. از اقوام نزدیکشان است.
خانواده زینب در این جنگ ۶ شهید داده است. پسر عموهایش، عمویش، برادر شوهرش، شوهر خواهرش ...
اما این خانواده مثل کوه محکم است. روزهای جنگ زینب به من میگفت جنگ که تمام بشود مردم روستا به تعداد شهدایشان افتخار میکنند و کسانی که شهید ندادهاند خجالت میکشند.
حسن هم جانباز پیجر است. زینب میگفت حسن اولین جانباز پیجر است و چند دقیقه بعد از انفجار پیجر در دستهایش یکی یکی پیجرها منفجر شدند...
میگفت اینقدر حال حسن بد بود که حتی نتوانستند به ایران منتقلش کنند. میگفت از فرودگاه دوباره به بیمارستان منتقلش کردند. برادرش هم که در فرودگاه کنارش بود روز بعد به شهادت رسید.
چند روز پیش جشن تکلیف زینب دختر کوچک حسن بود. به خاطر شهداء جشنی نگرفتند.
اما دختر و پدر عکس یادگاری گرفتند.
یک جشن کوچک پدر و دختری
شاید چشمهای حسن دیگر نبیند اما چشمهای زینب برای همیشه چشمهای پدرش خواهد شد...
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
سهشنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | #همدان