صدای اخبار در فضا پیچیده، اما مامان آذر بیاعتنا، چایش را سر کشیده و کیفش را برمیدارد.
تلویزیون روشن است، مجری از حملات شب گذشته خبر میدهد. تصاویری از ساختمانهای نیمهویران پخش میشود.
گویندهی خبر: «رژیم منحوس صهیونیستی به مرزهای کشورمان تجاوز کرده و بار دیگر خوی وحشیگریاش را به تمام مردمان نشان داد.»
مامان آذر در حالی که کفشهایش را میپوشد رو به علی می گوید: «علی! راه بیُفت. الان شلوغ میشه دیگه میوههای خوب نمیمونن.»
علی با تردید به تلویزیون نگاه میکند و میگوید: «مامان! شاید امروز جمعه بازار خلوت باشه… شاید اصلاً نباید بریم…».
مامان آذر با لبخند میگوید: «بازار همیشه بازار بوده، تا وقتی که آدمها هنوز چیزی برای خریدن دارن.»
کربلایی میگوید: «امروز وقت خرید نیست. دیشب چندتا از سردار هامونو رو ترور کردن.»
مامان آذر بند کیفش را محکمتر میگیرد و میگوید: «همیشه یه چیزی هست که ما رو بترسونه. ما جنگ رو تو سفرهمون راه ندادیم.»
مامان آذر دست علی را میگیرد. بیرون، آسمان مثل همیشه آبی است. خورشید طلوع کرده و جمعه بازار با تمام هیاهویش، از مشتریها استقبال میکند.
فائزه محمدی
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
ble.ir/shenashir_bu