طبقهی دوم مسجدجامع و حتی بیرون مسجد پر از جمعیت بود. خبری از سیستم سرمایشی نبود. در آن هوای نفسگیر، وقتی قطرههای عرق از پشتم سُر میخوردند، نماز تمام شد و همه با شعارهای حماسی بیرون رفتند: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل» آفتاب داغ مستقیم به فرق سرمان میخورد اما تاثیری در کم شدن فریادها نداشت: «مرگ بر منافق! ای لشکر صاحب زمان(عج) آماده باش! آماده باش!»
از خیلیها که پرسیدم به نیت شهادت آمده بودند. این جمله توی ذهنم چرخید که: «بیچارهها از ملتی میکُشند که دعای بعد از نمازشان شهادت است» یکی دو نفر گوشه و کنار پیادهرو، گرمازده شده و از هوش رفته بودند. پیرمردی قدخمیده با محاسن سفید و چفیهی فلسطینی روی دوش مدام به ترامپ بد و بیراه میگفت: «ترامپ قمارباز...» مردم هم احسنت و تکبیر میگفتند. در بین جمعیت، دختربچهای با پیراهن صورتی نظرم را جلب کرد. یکباره یاد دختر کاپشن صورتی افتادم. هربار که جمعیت مشت گره کرده بالا میبردند او دستش را بالا میگرفت.
دختری، چادر کرم رنگ را به سبک بندری پوشیده بود و همانطور که قطرههای عرق روی صورتش نشسته بود، ویلچر پدر پیرش را تند هل میداد.
دیدن ماموران انتظامی هم مثل همیشه مرا به وجد آورد. حس غروری تمام وجودم را فراگرفت. خداراشکر کردم از بابت این آرامش امّا... حیف که رویای شهادتم دود شد و رفت هوا!
مریم خوشبخت
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس