چهار شنبه, 11 تیر,1404

جنگ آدم را نترس می‌کند

تاریخ ارسال : دوشنبه, 09 تیر,1404 نویسنده : فاطمه محمدی تبریز
جنگ آدم را نترس می‌کند

بشقاب غذا را کشیدم جلویش. گوشت بزرگ قرمه‌سبزی را برای او گذاشتم. نگاهش کردم. خیلی وقت بود که قدش از من بلندتر شده بود و ریش و سیبیل درآورده‌‌بود. دانشجو هم شده اما به چشم من، همان پسر بچه‌ی کوچک دوست داشتنی بود که با دعاهای کودکی‌ام او را از خدا گرفته بودم. نُه سال فاصله‌ی سنی میان من و برادرم، حس مادرانه را نسبت به او در دلم جایگزین حس خواهرانه کرده بود.  

گفته بودم برای ناهار بیاید خانه ما. زینب، دخترم، یک تکه‌ی بزرگ گوشت را گذاشت تچی دهانش. علی با نگرانی به من گفت: «ای وای آبجی! بیا ببین زینب چی گذاشت دهنش! نپره گلوش؟» همیشه همینطور بود. با کوچکترین چیز، ممکن بود نگران شود. حرصم گرفت. گفتم: «برا چی رنگت می‌پره سر همچین چیز کوچیکی؟ هیچی نمی‌شه. می‌جوه و قورت می‌ده.»  


ته دلم نگران بودم. اگر از پس سختی‌های زندگی در آینده برنیاید چه؟ حساس بود و لوسش کرده بودم.  

گاهی به شوخی به مامان می‌گفتم: «سربازیش رو بفرستید بره مرز خدمت کنه [جانی برکیماخ کنه] و اینقد با هرچیز کوچیکی رنگش نپره.» 

.....

   

هفت روز از روزی که اسرائیل حمله کرده و فرماندهان سپاه و دانشمندان را ترور کرده است، می‌گذرد. روز راهپیمایی جمعه نصر و خشم است. تبریز فکر کنم بعد از تهران، سخت‌ترین شرایط را دارد. تقریباً هرروز چند بار صدای پدافند و انفجار می‌آید. راهی مصلی شده‌ام. بعد از نماز، حین راهپیمایی، مامان را بین جمعیت انبوه پیدا می‌کنم:

- با کی اومدی؟ 

- با بابات.  

- علی کجاست؟  

- امروز صبح ساعت هفت-هشت اومده خونه. بیدارش نکردم گفتم بذار بخوابه.  


خبر دارم از وقتی که اسراییل حمله کرده است با بچه‌های بسیجی می‌رود ایست بازرسی و گشت. طرف‌های اذان صبح برمی‌گردد خانه. تعجب می‌کنم که چرا امروز دیرتر از روزهای قبل برگشته است.  

- چرا انقدر دیر اومده؟  

مامان با چشمانی که افتخار درونش موج می‌زند می‌گوید: «دیروز شایعه شده بود که اسراییل تهدید کرده که مساجد رو میزنه. علی هم با دوستش، امین، شب رو موندن مسجد. شب زنگ زد گفت مسجد کار داریم دیر میام. صبح که اومد گفت نمی‌خواستم مسجدو خالی بذارم.» 

 

نمی‌دانم چه حسی بود؟ بغضی که چسبید بیخ گلویم ترکیبی بود از افتخار، غرور و نگرانی.  

همراه مادر و پدرم برمی‌گردم خانه‌ی آن‌ها. علی تازه بیدار شده است. قدش از من بلندتر است. ریش و سیبیلش هم بلندتر شده و وقت ندارد برود سلمانی. اما دیگر آن پسر بچه‌ی کوچکی نیست که نیاز به مراقبت و‌ نگرانی من داشت...

حس می‌کنم خیلی بزرگتر از من است. آنقدر که دستم به او نمی‌رسد...


فاطمه محمدی

جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز

راوی تبریز

ble.ir/ravitabriz


برچسب ها :