همیشه از خواب که بیدار میشوم، اول از همه فقط موبایلم را برمیدارم. امروز صبح هم حوالی ۸ بود که تازه داشتم نگاهی به پیامها و ایرانتسلیتها میانداختم که مامان وارد اتاقم شد و رشتهی افکارم پرید. دوباره موبایلم را برداشتم، اولین پیام برای آقای بنیفاطمه بود: «تسلیت به مردم غیور ایران...» شبکههای دیگر را نگاه کردم، هی با خودم میگفتم نه، شاید فقط اشتباهی شده است، شاید مثل دفعات پیش صرفاً یک قدرتنمایی توخالی باشد. با خوشخیالی روی تخت نیم خیز شدم که خشکم زد. پنج دقیقه، ده دقیقه، خیره به دیوار نشستم. فقط سعی میکردم اشک نریزم. فقط سعی میکردم از دیدن عنوان "شهید" کنار اسم سرداران و دانشمندهایمان فریاد نزنم. احساس میکردم چشم اسقاطیل به من است. احساس میکردم اگر تسلیم غم شوم، از فرزندان روحالله نخواهم بود.
از جایم بلند شدم. مامان تلفن را قطع کرد و گفت: «خانم شامانی میگه شما با این اوضاع و شهدا هنوز قراره مهمونی عید غدیر رو برگزار کنین؟»
آن لحظه یاد خاطرهای از امام افتادم. رفته بودند سر نماز به ایشان خبر بدهند که خرمشهر به دست صدام افتاده است و امام با همان ایمان قلبی و آرامشش گفته بود: «جنگ است دیگر!»
گفتم: «مامان! ملت ما، کشور ما آرمانش شهادته. اگر قراره غمگین باشیم، فقط به خاطر این هست که چرا زودتر به سراغ این کودککشها نرفتیم.»
به خودم در چند ساعت بعد مینگرم که جارو میزنم و «الهی عظمالبلاء» میخوانم. پرچمها را به دیوار پونز میکنم و فقط یا الله و یا علی میگویم. از نسل حیدر کرار قرنهاست که میگذرد اما میدانستم که خون پدر تا سالهای سال در رگ و قلب فرزندش جریان دارد. میدانستم که این اتفاقات، این جنگ و این شهدا، همه و همه به درِ خیبر و امیرالمؤمنین بازمیگردد.
ایران سرشار از حب علی بود و این کار دست اسقاطیل داد.
درسا سادات حسینی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
ble.ir/revait_golestan