قرار شد برای صبحانه بیرون برویم. چند روزی بود که هیچکس حال درستوحسابی نداشت. نزدیک بود دو تا از خواهرزادههایم به جان هم بیفتند. همه خسته و عصبی شده بودند. اینقدر که در کنج خانه کز کرده بودیم و منتظر شنیدن خبر شهادت عزیزانمان بودیم. انتظار خبر شهادت گاهی از خود آن سختتر است. اینطور هر لحظه شهید میشوی. با هر صدای در. با هر زنگ تلفن. پیام جدید. خسته بودیم. یک خانه کوچک قدیمی و ۲۷ زن و بچه کوچک و بزرگ. بساط صبحانه را خودم آماده کردم پنیر و سبزی و لبنه و زعتر. با یک فلاسک پر چای داغ. یک لحظه دیدم که نان نداریم و صبحانه هم که بدون نان معنی ندارد. به خواهر بزرگم گفتم: «تا شما آماده بشید میرم نون میخرم.»
نانوایی بر خلاف همیشه بسته بود و مجبور بودم راه دورتری بروم. هنوز نان داغ توی دستم بود که سایه جنگندهها را روی سرم حس کردم. اول خیال کردم اشتباه میکنم. اما خودش بود. همان صدا بود. دقیقاً مثل جنوب. مثل آن روز دوشنبه. یک لحظه خشکم زد. تمام این مدتی که از جنوب بیرون آمده بودیم اینجا خبری نبود. هنوز گیج بودم که صدای بمباران شروع شد. دود از سمت خانه ما بود. نانهای داغ از دستم افتاد و مثل باد به سمت خانه میدویدم. بیاراده فریاد میزدم "یا حسین" اگر خانه ما را زده باشند؟ اگر بچههایم رفته باشند؟ مادرم. خواهرها. کاش بیرون نمیآمدم. کاش نان نمیخریدم. یک نفس به سمت خانه میدویدم. شوهرم مدام زنگ میزد. خواهرشوهرهایم. جوابشان را نمیدادم. بچهها دست من امانت بودند. چطور میگفتم که دنبال نان آمدم و بچهها گرسنه رفتند؟ جواب پدر شهید فاطمه را چه میدادم؟ از تصور اینکه چشمم به خانه ویران بیفتد و جنازههای بچهها را از زیر آوار بیرون بیاورند به خودم میلرزیدم. کاش من هم در خانه میماندم. کاش همه با هم میرفتیم. اینکه یک نفر بماند و بقیه بروند بزرگترین عذاب عالم است. نزدیکتر که شدم خواهرم را دیدم. نفسم بالا نمیآمد. صدای انفجار را که شنیده بود آمده بود دنبال من. این یعنی خانه ما را نزده بودند. اما بمباران همان نزدیکیها بود. بوی دود و خاک همهجا را برداشته بود. به محل بمباران رسیدیم. همان خانه کوچک قدیمی کنار جاده. این خانه پر بود از زن و بچههای قدونیمقد. با چند پیرزن و پیرمرد که همیشه بیرون در خانه مینشستند.
دختر کوچکی از این خانه گاهی میآمد حیاط خانه ما. میخواست با دخترها باری کند. بچهها هر کجا که باشند همدیگر را زود پیدا میکنند. حتی وسط جنگ. مادرم اخمهایش میرفت توی هم و میگفت: «خودتون کم بودید اینا رو از کجا آوردید؟»
اهل بعلبک بودند. این را از لهجه غلیظ دختربچه فهمیدم. وقتی با آبوتاب برای دخترهایم از عروسک بزرگ موطلاییاش میگفت. حالا جنازه دختربچه رو به رویم بود. لباس یاسی رنگش شده بود رنگ خون. از موهای طلایی بلندش شناختمش. میلرزیدم. هنوز صدای خندههایش توی گوشم بود. اسمش زهرا بود. ایستاده بودم یکگوشه تماشا. من موهای سفید پیرزنی را دیدم که از لای آوار بیرون زده بود. ساختمان کاملاً ویران شده بود. با تمام زنها و بچهها. میلرزیدم. ممکن بود این خانه، خانهٔ ما باشد. اصلاً چه فرقی میکرد. بچههای این خانه. بچههای خانه ما. بچهها فرقی با هم ندارند. دستم را گذاشته بودم روی صورتم و گریه میکردم و مردم و نیروهای امدادی شهدا را از زیر آوار بیرون میکشیدند. همه بچههای کوچک. همه زن. همه آواره. من این خانواده را دیده بودم. همه زن و بچه بودند. جنازه بچههای کوچک را که از زیر آوار بیرون میکشیدند با خودم میگفتم: «کجای اینها شبیه فرماندهان مقاومت است؟ اینها فقط بچهاند.» مردم برای کمک آمده بودند. مسلمان و مسیحی.
خواهرم میخواست بماند. دید من دارم نگاه بچههای شهید میکنم و میلرزم. آن دختری که بلوز یاسی پوشیده بود. همان که با دخترهای من بازی میکرد. همان که صدای خندهاش تمام خانه را برمیداشت. همان که لهجه غلیظ بعلبکی داشت و عروسکش را جا گذاشته بود حالا خودش مثل یک عروسک کوچک به انتظار آمبولانس کنار بقیه شهدا خوابیده بود. همه زن. همه بچه. از شدت انفجار جنازه بعضی از شهدا روی پشتبام و زیر درختها افتاده بود.
نزدیک ظهر بود و هنوز صبحانه نخورده بودیم. "المیادین" گفت ۲۶ نفر شهید و زخمی شدهاند. کسی دلودماغ صبحانه خوردن نداشت دیگر. نشسته بودم کنار پنجره و نگاه دخترهای کوچکم میکردم که زیر درختهای زیتون باری میکردند و حس میکردم سایه آن دختر کوچک بعلبکی با همان موهای بلند طلایی دارد لای درختها بازی میکند. انگار صدای خندههایش را میشنیدم. وقتی که با لهجه غلیظ بعلبکیاش میگفت منتظر است جنگ تمام بشود و به خانه برگردند. میگفت عروسکش را در خانه جا گذاشته است.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان