جیغ زدم. این دومین شبی بود که وحشتزده از خواب میپریدم. نفسم بالا نمیآمد. اینجا اگر جیغ بزنی فقط خودت بیدار نمیشوی. ۲۶ نفر دیگر هم از صدایت بیدار میشوند. دو روز از بمباران روستا میگذشت. من هنوز خواب آن بچههای کوچک را میدیدم. خواب آن دختری که بلوزش یاسی بود. یا آن دختربچهای که جوانی مسیحی آن را از زیر آوار بیرون کشید. دوباره در خواب میدیدمش. جوان فریاد میزد "هنوز زنده است" زنده بود. نفس میکشید. جوان دختربچه را محکم بغل کرده بود و میدوید. بدون اینکه بداند کجا؟ گیج شده بود. چند لحظه بعد دوباره دیدمش. دختربچه دیگر بغلش نبود. جوان میلرزید و گریه میکرد. دختربچه بین دستهایش رفته بود. حالا هر شب همان دختربچه به خواب من میآمد. اینبار به جای آن جوان بین دستهای من جان میداد. جیغ میزدم و از خواب میپریدم. مادرم داد میزد: «چه خبر شده باز نصف شب؟»
نفسم بالا نمیآمد. یک لحظه درد پیچید بین تمام دندانهایم و تازه یادم افتاد قبل از جنگ ترمیم دندانهایم در جنوب نیمهکاره مانده و حالا درد امانم را بریده بود. صبح فردا به تنها مطب دندانپزشکی روستا رفتم. دقیقاً روبهروی همان خانه. همان خانهای که حالا ویران شده بود. هنوز بوی دود میداد. بوی درد. بوی خاطرهای که نمیدانستی باید چه کارش بکنی. دوباره یاد بچهها افتادم. بچههایی که دیگر صدای خندههایشان نمیآمد. دکتر با مته به جان دندانم افتاده بود و بدون اینکه بداند چه دردی میکشم برایم از آن روز میگفت. از روزی که خانه همسایه را زدند. شیشههای مطب هم ریخته بود. پنجرهها کج شده بود. من هم در سکوت گوش میدادم. کار دیگری از دستم برنمیآمد. یک ساکشن تا ته حلقم گذاشته بود و خودش دستش را تا مچ کرده بود توی دهانم. دکتر نمیدانست که من همان جا بودم. میشنیدم. میدیدم. دکتر به جان دندانم افتاده بود و آن روز را برای من تحلیل میکرد. دقیقاً شبیه کسانی که این روزها بیرون گود نشستهاند و در کافههای رو به دریا در "عین المریسه" یا کورنیشهای ساحلی بیروت کنار "روشه" یا "المناره" سیگار میکشند و جنگ را تحلیل میکنند. دکتر به جان دندانم افتاده بود و مدام میخواست که باور کنم دکتر قبلیام در جنوب کارش را بلد نبوده و من به این فکر میکردم که چرا همیشه کسانی که بیشترین هزینه را در جنگها میدهند مثل کوه صبورند و آنهایی که صدای تیر هم به گوششان نرسیده است همیشه طلبکار؟ دوست ایرانیام میگفت زمان جنگ ما هم همینطور بود. آنهایی که شهید میدادند محکم ایستاده بودند و اعتراضی نمیکردند و آنهایی که صدای گلوله را هم نشنیده بودند از زمینوزمان طلبکار بودند. اینجا بعضی مادرها ۴ شهید دادهاند. مثل ام علی عقیل. مثل ام حسن مسلمانی. آواره شدهایم. خانههایمان رفته. هر روز منتظر خبر شهادتیم. من دقیقاً نمیفهمیدم دکتر از چه چیزی خسته بود؟ این جنگ اگر برای ما سخت بود برای بعضی شده بود کاسبی. اجاره خانههای ۱۵۰۰ دلاری. اینها دقیقاً از چه چیزی خسته بودند؟
دکتر داشت جنگ را تحلیل میکرد و من با دهان باز اجازه حرف زدن نداشتم. اگر حرف میزدم مته زبانم را سوراخ میکرد. هر چند مته زبانش جلوتر به جان روحم افتاده بود. دکتر هم فقط میگفت دهانت را بیشتر باز کن. بعد هم برای من از تفاوت "هریس" و "ترامپ" میگفت و نمیدانست برای ما سگ زرد برادر شغال است. برای ما فقط میدان است که تعیین کننده پایان این جنگ است. سالهای سال است ما یاد گرفتهایم که نگاهمان فقط به میدان باشد. نه به تحلیلهای پر طمطراق و لفاظیهای جماعت قهوهخانهها و کافههای "الشرقیة" و کورنیشهای بیروت. دکتر نمیدانست که ما سالهاست که یاد گرفتهایم حرف اول و آخر را فقط میدان میزند. مثل جنگ ۳۳ روزه. مثل آزادی جنوب. نه خبرهای mtv و الجزيرة و العربية و الحدث. زینب دختر خواهرم گاهی میگوید شنیدهام آتشبس نزدیک است. گاهی با خنده و گاهی با سرزنش نگاهش میکنم و میگویم باز هم نشستی پای العربیة و الحدث؟ خوب میدانم اسرائیل در این شرایط اگر به دنبال گفتگو است میخواهد چیزی که در میدان به دست نیاورده را پشت میز مذاکره به دست بیاورد. سلاح مقاومت!
دکتر بالاخره کارش را تمام کرد و انگار جنگ بزرگی را با پیروزی به آخر رسانده باشد گفت: «تمام شد. کار هر کسی نبود این دندان.»
از مطب که بیرون آمدم. جای دندانم هنوز درد میکرد. روحم بیشتر از آن. دوباره کنار همان ساختمان ویرانه ایستادم. حس می کردم صدای خنده بچهها پیچیده است لای آوار و تیرآهنهای به هم پیچیده. میدانستم که هزاران خنده دیگر هنوز باقی مانده است. خندههایی که باید باقی بماند. میدانستم که برای پایان جنگ باید نگاهمان فقط به میدان باشد.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان