ساک کوچکم را دوباره جمع میکردم و هر کس یکگوشه گریه میکرد. باورم نمیشد اینقدر جدایی از هم سخت شده باشد. شوهرم تماس گرفت و گفت باید بروم "صیدا". میخواست نزدیک خانواده خودش باشم. صیدا سنینشین بود و امنتر از جاهای دیگر جنوب. روزهای سختی گذشته بود؛ اما عجیب به هم عادت کرده بودیم. روزهای قبل خیال میکردم شاید مادرم از همه ما خسته شده است دیگر. خسته بود. حق داشت. اما وقتی که ساک کوچکم را دوباره جمع میکردم و لباسهای بچهها را تنشان میکردم ایستاده بود کنار پنجره و هایهای گریه میکرد. میگفت نرو. نمیتوانستم. میدانستم شاید این خداحافظی، خداحافظی آخر باشد. شاید ما را بزنند. شاید آنها را. و ما دوست داشتیم اگر قرار بر رفتن است همه با هم برویم. از در که بیرون رفتم صدای گریه خانه را برداشته بود. دوباره همان جاده. این بار بدون ترافیک. تا نزدیک بیروت بیاراده گریه میکردم. دلم پر بود. از جاده. از دوری خانواده. از جنگ. از رفتن سید. از آوارگی. از اینکه هر لحظه خبر شهادت بشنوی. بیاراده گریه میکردم. مثل بغضی که برای مدتی طولانی حبسش کرده باشی. در خانه مادرم نمیتوانستم راحت گریه کنم. باید به همه روحیه میدادم. حالا فرصت گریه بود برای من. نزدیک بیروت که رسیدیم رفتم سراغ گوگلمپ. نه اینکه راه را بلد نباشم. بلد بودم. اما به دنبال راه دیگری بودم. نمیخواستم از ضاحیه عبور کنم. نه اینکه بترسم، نه اینکه نگران جنگندهها باشم، طاقت گذشتن از ضاحیه را نداشتم. ضاحیه حالا دیگر برای من پسربچهای بازیگوش و پر از شور زندگی نبود. ضاحیه زخمی شده بود. ضاحیه بدون سید. سالهایی که در ضاحیه زندگی کرده بودم حتی در اوج تنهایی سالهای بعد از شوهر شهیدم، همیشه دلم قرص بود که سید اینجاست. در ضاحیه. کجای ضاحیه؟ نمیدانستم. اما مهم این بود که در ضاحیه بود و همین همیشه دلم را محکم میکرد. مثل بچهای که دستش را محکم به دست پدرش داده. حالا سید هم رفته بود. ضاحیه زخمی بود. ضاحیه بدون سید برای من جهنم بود. ترسناک بود. حالا تمام خاطرات من زخمی شده بود. "برج البراجنه" با تمام شلوغیهایش، "حی السلم" و خانههای قدیمی و کوچههای تنگش. حالا همهجا زخمی شده بود دیگر. نه من نباید از ضاحیه میگذشتم. زینب و ریحانه بهخاطر گُل سَر به جان هم
افتادند. تقصیر زینب بود. گل سر ریحانه را میخواست. ریحانه جیغ میزد و نمیداد. زینب گریه میکرد. یکلحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
راه را اشتباهی رفتم و حالا در "الاشرفیه" بودم. منطقه مسیحینشین. مسیحی بودن منطقه اشکالی نداشت. اصلاً سر راهم تا بيروت از روستاهای مسيحی زیادی گذشته بودم. اما میدانستم که اینجا مرکز اصلی القوات اللبنانیة است. نمیدانم چرا ضربان قلبم بالا رفت. دستهایم میلرزید. هیچ دلیلی برای ترسیدن نبود. اما نمیدانم چرا. ترسیدم. شاید چون تنها بودم. شاید آنها هم جا خورده بودند از اینکه زنی با چادر و تنهایی آن هم در وسط جنگ با چند بچه قد و نیم قد و یک ماشین قدیمی افتاده باشد وسط کوچههای الاشرفیه. درست است که القوات اللبنانیة از نظر فكری و سیاسی مخالف و حتی دشمن ما بودند؛ اما باز هم اين ترس مفهومی نداشت. شايد چون برای اولینبار به این منطقه میآمدم. ریحانه و زینب بیخیال اوضاع هنوز بهخاطر گلسر میجنگیدند و ریحانه موهای فرفری زینب را می کشید. زینب هم با دو جفت دندان تیز تازهاش به جان دست كوچک ریحانه افتاده بود. پشت ماشین قیامت بود و در دل من آشوب و رو به رویم کوچههای الاشرفیة. خواهرم مدام زنگ میزد. جوابش را نمیدادم. مثل گنجشکی که راه را اشتباه رفته و راه خروج را بلد نباشد و خودش را به در و دیوار بزند، تمام کوچهپسکوچههای "الاشرفیه" را با سرعت زیر پا گذاشتم. تصور اینکه ماشین به سرش بزند و خراب بشود یا بنزینش تمام شود ترسم را بیشتر میکرد. به جاده اصلی که افتادیم تمام هیکلم میلرزید. هنوز هم نمیدانم چرا اینقدر ترسیده بودم. اصلا دلیلی برای ترسیدن نبود. ماشین را نگه داشتم و سرم را روی فرمان گذاشتم. هنوز ریحانه و زینب میجنگیدند و برای اولینبار در عمرم دلم میخواست یک دست کتک مفصل به هر دوی آنها بزنم.
ظهر به صیدا رسیدم و مستقیم سراغ خانهای رفتم که شوهرم گفته بود. در که زدم زنی در را باز کرد و گفت قرار بوده خانه را خالی کنند و مستاجر جدید بیاید اما دوباره با صاحب خانه به توافق رسیدهاند که بمانند. انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخته باشند. با خستگی تکیه دادم به ماشین. زن با تعجب گفت
- مگه به شما اطلاع نداده بودند؟
سرم را آرام تکانی دادم و حرفی نزدم. شوهرم جواب نمیداد. دوباره سوار ماشین شدم. باید قبل از غروب دوباره خودم را به جبیل میرساندم.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان