طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا. جرات نمیکنم پنجره را باز کنم. از بچگی از ارتفاع میترسیدم. از پنجره میتوانی راحت دریای صیدا را ببینی. آبی و آرام. بیخیال جنگ. در صیدا وقت بیشتری دارم. اينجا دیگر خبری از سر و صدا و شلوغی خانه مادرم نیست. آنجا خودم را مشغول کار میکردم تا یادم برود که در جنگیم. تا یادم برود که هر لحظه خبر شهادت میشنویم. یادم برود که خانواده شوهرم...
یک دفعه یاد خانواده شوهرم افتادم. در جبیل که بودیم خبر شهادت برادر زاده شوهرم را شنیدیم. حالا خانواده شوهرم ۴ شهید داده بود و چند مجروح. شوهر دخترها هم يا در جبهه بودند و يا مجروح. بعضی هم شهيد شده بودند.
یاد مریم افتادم. برادر زاده شوهرم. چشم و دست شوهر مریم هم با انفجار پیجرها رفته بود. یک برادرش شهید شده بود و برادر دیگرش زخمی. هنوز فرصت نکرده بودم با او حرف بزنم. تعداد شهداء زیاد بود و انگار خبر شهادت دیگر عادی شده بود برای ما. حالا به مریم نزدیک بودم. با مریم هم سن و سال بودیم و حرفهای هم را خوب میفهمیدیم. پیام دادم که به دیدنت میآیم. آدرس گرفتم و کمتر از ده دقیقه با بچهها آنجا بودم. من ساكت نشسته بودم و فنجان قهوه را به بازی گرفته بودم و مریم حرف میزد. بچهها هم همدیگر را پیدا کرده بودند و پشت دیوارهای اتاق سنگر گرفته بودند و به هم شلیک میكردند. زینب و پسرهای مریم نیروهای مقاومت بودند و به ریحانه میگفتند باید اسرائیل بشود و ریحانه هم گریه میکرد و نمیخواست كه اسرائيلی باشد.
مریم منتظر سوالم نماند. خودش برایم از آن روز گفت. گفت: ساعت سه و نیم بعد از ظهر شوهرش کمی دراز کشید. هنوز خواب به چشمش نرفته بود که صدای پیجر بلند شد. صدایی بلند و عجیب. اینقدر که حتی من هم از بیرون اتاق تعجب کردم. بعد همانطور که دراز کشیده بود پیجر را رو به صورتش گرفت. چند ثانیه بعد هم انفجار. در اتاق را كه باز كردم صورتش غرق خون بود. چشم راستش بیرون زده بود و آویزان شده بود روی گونهاش. چشم چپش هم زير خون گم شده بود. از انگشتهایش خون میریخت. من ایستاده بودم در چارچوب در و فقط نگاه میکردم. نفسم بند آمده بود. حتی نمیتوانستم جیغ بزنم. دقیقا مثل یک فیلم تخیلی ترسناک. خودش صدایم کرد و گفت
- مریم حوله بیار.
تازه خودم را پیدا کردم و به سرعت حوله برایش بردم. حوله را گرفت روی صورتش. میخواست زخمهایش را نبینیم. میدانست بچهها میترسند. بچهها گریه میکردند. تخت و اتاق شده بود خون. خون تا سقف اتاق پاشیده بود. اتاق پر شده بود از بوی باروت و دود. تا بیمارستان فقط فریاد میزد "یا حسین" "یا زهراء". نمیدانستم چهکار باید بکنم. نه میتوانستم نگاهش کنم. نه میتوانستم نگاهش نکنم"
اینها را که میگفت یاد آن روز افتادم. آنروز من هم نگران بودم. نگران برادرم. نگران شوهرم. صدای آمبولانس یک لحظه بند نمیآمد. هر مجروح خیال میکرد فقط خودش زخمی شده است و نمیدانست این زخم، زخم یکی دو نفر نیست. تا شب صدای آمبولانس قطع نمیشد. روز سختی بود. سخت و دردناک و ترسناک. مثل کابوسی که تمامی نداشت. میدانستم که شوهرش برای مداوا به ایران رفته است.
گفتم: تو چرا ایران نرفتی؟ گفت: خودش راضی نشد. دوست ندارد بچهها فعلا صورتش را ببینند. این را که گفت دلم پر شد از درد. پدر است. میترسد که بچهها از صورتش بترسند. منتظر ادمه حرفهایم نشد. خودش ادامه داد
- اوایل حتی رضایت نمیداد تصویری حرف بزنیم...
درد در تمام جانم پیچید. شوهر است. شاید نگران است. نگران اینکه همسرش چه واکنشی به این صورت پر زخم و یک چشم از دست رفته خواهد داشت. یعنی این صورت پر از زخم را مثل قبل دوست خواهد داشت؟ میفهمیدمش. نمیفهمیدمش. نمیدانم. فقط میدانم که مریم درد میکشید و انگار ترکشهای پیجر به جان مريم هم فرو رفته بود. شايد ييشتر از چشمهای شوهرش. دستش را گرفتم و گفتم
- بهش بگو زخم صورتش برات مهم نیست.
لبخندی زد و گفت: گفتم. میداند. گفت: دیروز بالاخره تصویری حرف زدیم. اولش نگران بود...
پیاده به خانه برمیگشتم. دلم میخواست راه بروم تا هوا به سرم بخورد. به مریم فکر میکردم. همسر جانباز. خواهر شهید. خواهر جانباز. آواره. خدا را شکر که آن روز دوشنبه در خانه پدرش بود. و الا در بمباران خانهاش مریم و بچه ها هم رفته بودند. مریم میگفت: "روزی که سید رفت آرزو کردم که ای کاش در خانهام مانده بودم. کاش میرفتم و خبر شهادت سید را نمیشنیدم"
ماشینی به سرعت از کنارم گذشت و آب کثیف کف خیابان را روی چادر و صورتم پاشید. بچهها خیس شده بودند. باران شدید شده بود. باید به خانه برمیگشتیم. خانهای که دوستش نداشتم. ترسناک بود. خانهای در طبقه هفتم ساختمانی بلند قدیمی در صیدا. دقیقا با فاصلهای چند متری از دریا...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #همدان