خانه صيدا را دوست نداشتم. بين در و ديوارش احساس خفگی میکردم و انگار منتظر فرصتی بودم تا بچهها گریه کنند و بگویند دلشان برای جبیل تنگ شده. صبح روز بعد آفتاب نزده لباسهای نشسته را پشت ماشین ریختم و در جاده جبیل بودیم. ساعت ۸ صبح بود که لباسها را میخواستم به ماشین قدیمی و کهنه مادرم بریزم. صیدا ماشین لباسشویی نداشتم و اینقدر با دست لباس شسته بودم که از کت و کول افتاده بودم. ماشین لباسشویی مادرم به درد نمیخورد. وسط کار میدیدی دارد میآید وسط اتاق و آب همهجا را برمیداشت. اما هر چه بود از لباس شسن با دست که بهتر بود. تلفنم زنگ خورد. یک لحظه فكر كردم شاید شوهرم باشد. شاید برگشته باشد صیدا و ما نباشیم. خیلی وقت بود که خبری از شوهرم نداشتم. زنده است؟ شهید شده؟ نمیدانم. شمارهای ناشناس بود و صدایی ضبط شده. دقیقا حرفهایش را یادم نیست. اما این را خوب یادم است. گفت تا یک ساعت دیگر خانه بمباران میشود. اول خیال کردم که کار برادرم است. دارد سربهسرمان میگذارد تا بخندد. مثل دفعه پیش که صدایش را عوض کرد و خواهر بزرگم را ترساند و خودش از خنده روده بر شده بود. اما اینبار صدا فرق میکرد. نه شبیه صدای برادرم بود و نه لحن صدا سر سوزنی بوی شوخی داشت. هنوز هم نمیدانستم چطور شمارههای مردم را داشتند؟ تا چند دقیقه در جا خشکم زد. این خانه چیزی نداشت جز یک عده زن و بچه. این خانه فقط یک انبار کوچک داشت. انبار وسایل کهنه و قدیمی مادرم که تار عنکبوت بسته بود و لانه امنی شده بود برای موشها. انبار مقاومت کجا بود؟ گیج شده بودم. حالا باید چهکار میکردیم؟ یاد آن خانه قدیمی افتادم. یاد آن دختر کوچکی که بلوز یاسی داشت. همان که جنازهاش را از زیر آوار بیرون کشیدند. آنجا هم انبار مقاومت نبود. آنها هم فقط زن و بچه بودند. مثل ما. هیچکدام از مردهای ما اینجا نبودند. ما فقط زن و بچههای کوچک بودیم. نمیزند؟ میزند؟ نمیدانستم. مگر آن خانه را نزد؟ یک لحظه در خیالم بچههایم را دیدم که دارند از زیر خاک بیرونشان میکشند و حتماً شب در شبکههای mtv و الحدث و العربية اعلام میكردند كه مقر مقاومت را زدهاند. اينكه چند فرمانده ارشد را زدهاند و من با خودم فکر میکردم که کدام از ما فرمانده مقاومتیم؟ مادرم؟ دختر شیرخوارم؟ زمان از دست میرفت و وقت تصمیم گرفتن نداشتیم. باید از خانه بیرون میرفتیم. زبانم بند آمده بود. نگران خودم نبودم. نگران ۲۶ آدم دیگر بودم. همه زن. همه بچه. ظرف چند دقیقه همه را با خبر کردم. مادرم دور خودش میچرخید. میگفت کجا بروم؟ کجا میتوانست برود؟
تمام جوانیاش در این خانه گذشته بود. خانهای که عمرش صد سال بود و حالا در یک ثانیه میخواست که ویران بشود. عمر اين خانه قديمی از عمر اسرائيل بيشتر است. مادرم شوکه شده بود. داد زدم
- لباست رو بپوش مامان.
انگار هنوز گیج باشد گفت
- پس چند تا نون هم بیار. بچهها صبحونه نخوردند.
وسط آن قيامت هم به فکر صبحانه بچهها بود. زن برادرم بچهها را گرفته بود بغلش و از پلهها پایین میآمد. جیغ میزد. هنوز نه موشکی آمده بود و نه جنگندهای. تمام اعصابش به هم ریخته بود. جنگ است. در یک لحظه ممکن است تمام خاطراتت از هم بپاشد. بچههایت جلوی چشمهایت بمیرند. دختر خواهرم کفشهایش را تا به تا پوشیده بود. هوا ابری بود و با هر صدای رعد و برق مادرم از جا میپرید. هر کس که میخواست به خانه ما نزدیک بشود داد میزدم
- برید عقب
باران گرفته بود. مادرم هاج و واج نگاه خانهاش میکرد. منال را نمیدیدم. خواهر کوچکم. نگرانش بودم. از هر کس که پرسیدم خبر نداشت.
چند دقیقه بعد فهمیدیم که این شماره ناشناس با چند نفر دیگر از اهالی روستا هم تماس گرفته و چند ساعت بعد هم فهمیدیم که با بعضی از مردم بیروت هم تماس گرفتهاند. حالا کمکم داشت باورم میشد که این فقط یک جنگ كثيف روانی بوده. چون با ديگران هم تماس گرفته بودند. دو ساعت از وقتی که تماس ناشناس اعلام کرده بود که خانه را میزنند گذشته بود و خبری نبود. یکی از همسایهها اخمهایش رفت توی هم و گفت
- قبض روحمون کردید سر صبحی!
زیر باران خیس آب شده بودیم. میترسیدم بچهها مریض بشوند. فاطمه از سرما میلرزید. منال کجا بود؟ پیدایش نمیکردم.
ساعت تقریبا یازده صبح بود که با ترس و نگرانی به خانه برگشتیم. حالا دیگر مطمئن بودیم که همه چیز فقط جنگ روانی بوده است. جنگی کثیف. جنگ با زنها و بچهها. نانهایی که برداشته بودیم هنوز روی دستم بود. دوباره صدای رعد و برق. دوباره صدای جیغ.
آهسته در را باز کردیم و به خانه برگشتیم.
خواهرم منال به تنهایی نشسته بود و با آرامش صبحانهاش را میخورد. خواهرم منال زودتر از تمام ما فهمیده بود که این قصه فقط یک جنگ كثيف روانی است.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #همدان