شنبه, 20 اردیبهشت,1404

جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۰

تاریخ ارسال : دوشنبه, 12 آذر,1403 نویسنده : رقیه کریمی همدان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۰

درِ قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم و از خانه بیرون زدم. بچه‌ها را با خودم نبردم. باید برای خانه خرید می‌کردم. این روزها هر چقدر هم که خرید می‌کردی کفاف غذای این همه آدم را نمی‌داد. باید برای بچه‌ها لباس گرم می‌خریدم. لبنانی که باشی خوب می‌فهمی جماعت زمستان و تابستان یعنی چه. اینکه یک عده طرفدار تابستان‌اند و یک عده طرفدار زمستان. گاهی برای هم کری می‌خوانند. شاید این رقابت در هیچ کجای دنیا مرسوم نباشد اما این رقابت هم قصه دارد. لبنان سوخت و انرژی زیادی ندارد. با اینکه مقاومت تمام تلاشش را می‌کند تا به مردم سوخت برساند اما گاهی زمستان‌ها دندان‌هایت به هم می‌خورد از سرما و نمی‌توانی خودت را درست و حسابی گرم کنی. تابستان هم برق نداری و خبری از کولر نیست. اینجا زمستان‌ها گاهی مجبوری در خانه هم لباس گرم بپوشی. مادرم که حتی بخاری هم ندارد. شیشه‌ها هم شکسته. باید برای بچه‌ها لباس گرمتر می‌خریدم. هر روز که می‌گذشت بیشتر می‌فهمیدم چه چیزهایی ضروری بوده و من در جنوب جا گذاشته بودم. از کنار یکی از حسینیه‌های روستا گذشتم. حسینیه شیعیان. اینجا شیعیان دو حسینیه دارند که حالا طبقه بالا و پایین آن پر شده است از آواره. خانه مادر من شاید قدیمی بود اما باز خانه مادری بود. لباسشویی مادر من اگر چه قدیمی و شکسته بود و آب تا وسط اتاق می‌آمد اما باز لباس‌هایمان را راحت‌تر می‌شستیم. در حمام را باید به زور می‌بستی اما باز هم می‌توانستی دوش بگیری. دلم برای آواره‌ها می‌سوخت. هر چند وضعیت خودمان هم تعریفی نبود. جنگ که شدید شد یک عده رفتند سوریه یک عده هم عراق. شنیدم نخست وزیر عراق دستور داد به جای کلمه "آواره" از "مهمانان عراق" استفاده کنند. مردم را هم با احترام در نجف و کربلاء اسکان دادند. بعضی هم خودشان را به شهرهای سنی‌نشین مثل طرابلس رسانده بودند که امنیتش بیشتر بود. از کنار حسینیه قدیمی می‌گذشتم. دلم می‌خواست وارد حسینه بشوم و زندگی مردم را ببینم اما فرصت این کار را نداشتم باید سریع به خانه برمی‌گشتم. پیرمردها بیرون حسینیه روی صندلی نشسته بودند و قلیان می‌کشیدند. بی‌خیال جنگ. بی‌خیال آوارگی. اوایل اوضاع به هم ریخته بود. خیلی زود مقاومت اوضاع را کنترل کرد و وضعیت آواره‌ها بهتر شد. پتو، بالش، غذا، لباس گرم، آب، خواهرهای من داوطلب شدند و برای کمک به آواره‌ها رفتند. چند باری هم برای ما کمک‌های غذایی آوردند. از كنار پیرمردها که می‌گذشتم گوشم به حرف‌هایشان بود. شنیدم که می‌گفتند تک پسر اُم جواد یکی از پیرزن‌های حسینیه شهید شده اما خودش هنوز نمی‌داند و هیچ‌کس دلش نمی‌آید خبرش کند. اینجا همه دل‌هایشان در جنوب است. هر کس عزیزی را جا گذاشته. دقیقا مثل من. دقیقا مثل ما که تمام مردهایمان در جبهه بودند. اینجا هر لحظه صدای شیون از حسینیه بلند می‌شد. یکی شوهرش شهید شده. یکی برادرش. یکی پدرش. یکی نامزدش. باید از دور می‌شنیدند فقط. نمی‌توانستند به دیدن شهیدشان بروند. جنگ بود. نمی‌توانستند با او خداحافظی کنند. تشییعش کنند. شهیدشان تنها و غریبانه زیر آتش سنگین دشمن دفن می‌شد. می‌دانی چقدر سخت است که پاره تنت بدون خداحافظی برود؟ خواهرم یک‌بار می‌گفت. می‌گفت وقتی که آنجا بود خبر شهادت جوانی را آوردند و حسینیه شد غرق گریه. می‌گفت مادر شهید سرش را بالا گرفت و گفت پسرم فدای مقاومت. هنوز دو پسر دیگر دارم آن‌ها هم فدای مقاومت. باور می‌کنی؟ این مردم آواره شده‌اند. خانه‌هایشان رفته. عزیزانشان زیر آتش‌اند. اما یک نفر را هم نمی‌بینی که به مقاومت معترض باشد. فقط منتظر پیروزی‌اند. به تنها مغازه لباس‌فروشی روستا رفتم. پول زیادی برایم نمانده بود. اما باید بچه‌ها را می پوشاندم. لباس‌ها را نپسندیدم. قدیمی و از مد افتاده و شل و ول اما چاره‌ای نبود. باید برای بچه‌ها لباس گرم می‌خریدم و فرصت انتخاب زیادی نداشتم. وقت برگشتن دوباره از کنار حسینیه گذشتم. از کنار مردهایی که روی صندلی پلاستیکی نشسته بودند و قلیان می‌کشیدند و از رادیوهای کوچک اخبار جنگ را دنبال می‌کردند و مثل کارشناسان خبره شبکه‌های خبری جنگ را تحلیل می‌کردند. اینکه حتما پیروز می‌شویم و بر می‌گردیم. از حسینیه صدای شیون بلند شد. درد در تمام جانم پیچید. می‌دانستم که مادری خبر شهادت پسرش را شنیده است.


ادامه دارد...


روایت زنی از جنوب #لبنان

به قلم رقیه کریمی

eitaa.com/revayatelobnan1403

دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان


برچسب ها :