نیامده بود که بماند. شوهرم را میگویم. برای دیدن آوارهها آمده بود. میخواست حال و احوالشان را بپرسد و حالا سر راهش یاد ما هم افتاده بود. شوهرم به دیدن آوارهها میرفت و با آنها حرف میزد. بعضی روحیههایشان از شوهرم هم بالاتر بود؛ اما بالاخره جنگ است. در جنگ گاهی عدهای کم میآورند. خسته میشوند. میترسند. نمیشود آنها را سرزنش کرد. نمیشود گفت که آدمهای خوبی نیستند. اگر جنگ با تمام زشتیاش مثل اژدها دهانش را رو به رویت باز کند و همه دار و ندارت را به آتش بکشد شاید تو هم کم بیاوری. شوهرم میخواست بیرون برود. گفتم که من هم میآیم. قبل از حسینیه برای اجاره یک خانه کوچک به داخل روستا رفتیم. یعنی من اینطور خواسته بودم. این روزها حس میکردم هم مادرم خسته شده است و هم من. شاید اگر من و دخترها میرفتیم، خانه کمی خلوتتر میشد. صاحبخانه از چادر من و ظاهر همسرم انگار فهمید که از مقاومت هستیم. بهانهای آورد و مؤدبانه دستبهسرمان کرد. دلم خیلی گرفته بود. حس غربت عجیبی داشتم. اینقدر که بهزحمت جلوی اشکهایم را میگرفتم. در سکوت پابهپای شوهرم به سمت حسینیه میرفتم. انگار فهمیده بود که دلخورم. لبخندی زد و گفت:
- ناراحت نباش...
سرم را تکانی دادم و گفتم:
- نیستم.
بالاخره آن مرد صاحبخانه بود. نمیخواست خانهاش را به ما اجاره بدهد. اختیار مالش را داشت. اما نمیدانم چرا. خیلی دلم گرفته بود. تمام این سالهایی که گذشت ما هیچوقت چیزی را برای خودمان نخواسته بودیم. بحران بنزین که راه افتاد و تمام لبنان بدون سوخت مانده بود مقاومت تنها به فکر شیعیان نبود. به فکر تمام لبنان بود. با هر دینی. با هر مذهبی. وقتی اسرائیل میخواست در دریا پالایشگاه بزند و حق نفتی لبنان را نادیده بگیرد این مقاومت بود که محکم در مقابلش ایستاد. اینقدر که جرأت اجرای تصمیمشان را نداشتند. مقاومت ایستاد. نه بهخاطر شیعیان. بهخاطر تمام لبنان. مقاومت سالها ایستادگی کرده بود. جنوب را آزاد کرده بود. بهعنوان جزئی از لبنان. اما حالا القوات اللبنانیة اینقدر بذر نفرت کاشته بودند که مثل این رفتارها را هم میدیدیم. دلخور نبودم. میدانستم این هم یک قسمت از مقاومت است. جنگ است. جنگ که میشود تازه میتوانی حقیقت آدمها را بشناسی. یک عده میشوند کاسبان جنگ و از مردمی که هیچچیز برایشان نمانده است برای یک ماه ۱۰۰۰ دلار اجاره میخواهند. برای همین است که یک عده هنوز در ضاحیه زیر آتش ماندهاند. با هر هشدار خالیکردن منطقه حتی اگر جنگ روانی باشد با ترس از خانههایشان بیرون میآیند و تا صبح در خیابان و ماشینها میمانند. جنگ است. جنگ که میشود میتوانی آدمها را بشناسی. دوست ایرانیام میگفت زن و شوهری ایرانی خانهای که در آن زندگی میکردند را برای کمک به مقاومت فروختهاند. میگفت کسی که خانه را از آنها خریده دوباره خانه را به آنها هدیه داده. میگفت آنها دوباره آن خانه را برای کمک به مقاومت فروختهاند. اینها را که میگفت میلرزیدم. اشکهایم بیاختیار راه میگرفت توی صورتم. میگفت زنها برای هدیهکردن طلاهایشان صف میکشند. اینها را که میگفت یاد کسانی میافتادم که بعد از شهادت سید به ما میخندیدند و میگفتند ایران شما را رها کرد. شما را فروخت. ما که میدانستیم ایران ما را رها نمیکند. حالا بعد از عملیات وعده صادق ۲ و کمکهای مردم ایران دوباره دهانهایشان را بستهاند. یاد آن روزها که میافتم میلرزم. چقدر ما را اذیت کردند. دوست ایرانیام میگفت کشاورزی یک قسمت از محصولش را هدیه کرده. یکی ماشین زیر پایش را. جنگ است. جنگ که میشود نقابها میافتد. میتوانی دوست و دشمنت را بشناسی. جنگ که میشود یک عده میشوند کاسبان جنگ. مثل تمام دنیا. مثل حالا که بعضی اجارهخانههایشان را برای یک ماه تا ۱۵۰۰ دلار هم رساندهاند. جنگ است و جنگ که میشود حساب خیلی چیزها دست آدم میآید. غرق این افکار بودم و پابهپای شوهرم میرفتم. میدانم که داشت دلداریام میداد. اصلاً حرفهایش را نمیشنیدم. راستش دلخور نبودم. تقصیر آن مرد مسیحی نبود اگر در تمام این سالها یکی شبیه سمیر جعجع گوش او را پرکرده است که ما دشمن آنهاییم. اشکالی ندارد. اگر آنها به ما خانه اجاره ندادند مسیحیان دیگری بودند که در کنار ما بودند.
اصلاً نفهمیدم کی به حسینیه رسیدیم. شوهرم گفت رسیدیم. یک لحظه لرزیدم. مثل آدمی که او را یکباره از وسط خیالاتش بیرون کشیده باشی. شوهرم خندید. تازه فهمید به هیچکدام از حرفهایش گوش نمیدادم و سکوتم به معنای سراپا گوش بودن نبوده. چشم انداختم به پیرمردهای بیرون حسینیه. بیخیال جنگ قلیان میکشیدند. موهای سفید و تجربه سالها دلهایشان را محکم کرده بود. میدانستند که بهزودی به خانههایشان برمیگردند.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان