هنوز گیج بودم و اصلا نمیدانستم باید به کدام طرف بروم. جوانهایی کنار جاده خودجوش مردم را راهنمایی میکردند. قبل از اینکه به بزرگراه برسیم ماشین را به جاده فرعی انداختم. خیال میکردم اینطور سرعتمان بیشتر میشود و کمتر در ترافیک میمانیم. هنوز هم باورم نمیشود این من بودم که از آن سربالایی تند بالا کشیدم. بوی لاستیک و لنت سوخته پر شده بود توی ماشین. سرم گیج میرفت. خواهرم نزدیک بود بالا بیاورد. خودم هم تهوع شدید داشتم. بچهها گریه میکردند. چارهای نبود. آنروز فهمیدم در درون تمام آدمها انگار آدم دیگری هم پنهان شده است. آدمی که فقط در شرایط سخت خودش را نشان میدهد. وقت ناچاری. باورم نمیشود این من بودم که با چند زن و بچه مثل رانندههای حرفهای مسابقات اینطور از دره و تپه بالا میکشیدم. بچهها روی هم میافتادند و فکر کنم سر خواهرم جند باری به شیشه خورد. اما بچهها را محکم بغل کرده بودند. بعد هم صدای جنگندهها. باور میکنی؟ انگار گرمای عبور موشک از بالای سرمان را حس کردم. دقیقا نمیدانم کجا خورد اما دود و ترکش بود که به سمت ما میآمد. دقیقا مثل کشاورزی که به زمین شخم زدهاش گندم میپاشد. جیغ دود گریه. وقت ایستادن نبود. وقت ترسیدن نبود. من باید از دل دود و آتش عبور میکردم و به بزرگراه میرسیدم. حالا در بزرگراه بودیم و من هنوز باورم نمیشد که این من بودم که از آن انفجار و دود و آتش و سربالایی تند ماشین را به جاده اصلی رساندم. چطور از هوش نرفتم؟ چطور همان جا ترمز نکردم و دستهایم را روی سرم نگذاشتم و جیغ نزدم؟ اصلا ماشین چطور چپ نکرد؟ نمیدانم... بزرگراه جنوب-بیروت گاهی ترافیک سنگینی دارد. اما این بار شبیه هیچ ترافیکی نبود. از آن ترافیکهایی که شاید تا آخر عمرت شبیه آن را نبینی. اما نه... در جنگ ۳۳ روزه هم مردم همین طور از جنوب خارج شدند و دوباره پس از پیروزی با همین ترافیک سنگین به جنوب برگشتند. پیر مردی کنار جاده ایستاده بود و دست نوشتهای را با لبخند بالا گرفته بود. "با پیروزی و سربلند بر میگردید" این جمله را که دیدم بغضم شکست و آرام گریه کردم. چقدر به این جمله احتیاج داشتم. چقدر به این جمله احتیاج داشتیم. نه فقط من... نه فقط خواهرهای من... همه ما به این جمله احتیاج داشتیم تا روحیههایمان بالا برود. من داشتم نگاه آن مردی میکردم که با ظاهر ساده و لباسهای کهنهاش به تنهایی نقش بزرگترین روانشناسان عالم را برای ما اجرا میکرد. دلهایمان را محکم میکرد. ما میدانستیم که پیروز میشویم. ما میدانستیم که دوباره بر میگردیم. اما همه ما به این جمله احتیاج داشتیم. احتیاج داشتیم یکی به ما یادآوری کند. به اینکه با پیروزی بر میگردید. آن پیر مرد کنار جاده که بود؟ نمیدانم. اما آن لحظه برای تمام ما شبیه یک فرشته بود. فرشتهای که آمده بود تا دلهای خسته ما را محکم کند.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان