ماشین بزرگتر از ماشین قبلی بود اما باز هم برای ۹ نفر کوچک بود. به زحمت جا شده بودیم و ساعتها داخل ماشین بودیم. لبنان کشور کوچکی است و ما عادت به این همه در ماشین نشستن نداشتیم. اما هر طور که بود میرفتیم. یعنی چارهای نداشتیم. بین راه بود که دختر خواهرم زنگ زد و گفت منتظرش باشیم، میخواهد بیرون بیروت به ما ملحق بشود. نامزدش میرفت جبهه و او را به ما میسپرد. از ماشین پیاده نشدم. دلم نمیخواست خداحافظی آنها را ببینم. اینجا هر خداحافظی میتوانست خداحافظی آخر باشد و جنگ برایش هیچ اهمیتی ندارد که تو فقط دو ماه از نامزدیات میگذرد. تازه بیشتر همان دو ماه را هم شوهرت در جنگ بوده. این روزها مدام خبر شهادتشان را میشنویم. یکی یک هفته بعد از عقد. یکی دو ماه، یکی یک ماه، یکی هفته بعد قرار بوده جشن ازدواجش باشد. یکی یک هفته بعد از ازدواج. یکی همسرش باردار است. بعضی از بچههای شهداء بعد از شهادت پدرشان به دنیا آمدند. یکی یکی دارند شهید میشوند و شاید نامزد زینب دختر ۱۸ ساله خواهر من هم یکی از آنها باشد. بیشتر از نیم ساعت نتوانست داخل ماشین بنشیند. یعنی اصلا جا نبود. گفت میخواهد برود عقبترین قسمت ماشین جایی که فقط دو لاستیک گذاشته بودیم و بعدش هم شیشه بود. اول توجهی به حرفش نکردم. گفتم آنجا جای نشستن نیست. بعد احساس کردم که میخواهد تنها باشد انگار. انگار خودش هم میدانست شاید این خداحافظی خداحافظی آخر بوده. ماشین را نگه داشتم. میدانستم بقیه راه را بیصدا گریه خواهد کرد. دوباره ترافیک از آن ترافیکهای سنگینی که باید ساعتها پشت آن بمانی. صفحه فیسبوکم را باز کردم. تمام صفحات پر بود از خبر شهادت. شهادت دوستانم. همکلاسی دانشگاه. شهادت دختر کوچک همسایه همان که هر روز میآمد و با دخترهای من بازی میکرد. شهادت پسر برادر شوهرم. چهارمین شهید خانواده. این روزها بعضی خانوادهها چند شهیده شدهاند. سه شهید... چهار شهید. اشکهایم بند نمیآمد. دوستانم یکی یکی از هم خداحافظی میکردند و از هم حلالیت میگرفتند و من داشتم به این فکر میکردم در این شرایط که باشی وقتی که مرگ مثل گرگ وحشی دهانش را باز کرده باشد تازه میفهمی خیلی چیزهایی که روزی برایش از کسی ناراحت شدهای ارزش ناراحتی نداشته. میبخشی. میخواهی که تو را ببخشند. یکی در صفحهاش گذاشته بود "همه بدانند اگر من شهید شدم تقصیر مقاومت نیست. خودم و فرزندانم فدای مقاومت." این جمله را خیلی از ما نوشتهایم. من هم نوشتهام. آخرین لحظهای که میخواستیم از خانه بیرون بیاییم. با خط درشت روی یک برگه از دفتر مشق دخترم نوشتم و داخل کیفم گذاشتم. "اگر ما به شهادت رسیدیم حزبالله تقصیری ندارد. جان من و چهار فرزند کوچکم فدای مقاومت" این را در جواب کسانی میگفتیم که این روزها به زخمهای ما میخندیدند. زخم زبان میزدند. میدانی زخم زبان گاهی از زخم شمشیر دردناکتر است. این روزها یک عده از اسرائیلیها اسرائیلیتر شدهاند. ته ماندهها و تفالههای داعش و جبهه النصره که مثل میکروبی نیمه جان بعد از شكست به لانههايشان برگشتهاند، به تشنگی ما میخندیدند. به آوارگی ما. این روزها حقیقت کاملا آشکار شده است دیگر. هر اتفاق بدی که برای ما میافتد اجارهنشینهای ادلب سوریه یعنی همان تروریستهای تکفیری جبهه النصره جشن میگیرند. دقیقا مثل اسرائیل. بعضی از انقلابیهای سوریه که شاید عدهای اوایل جنگ سوریه خیال میکردند به دنبال مطالبات بر حق هستند حالا با پرچم اسرائیل عکس میگیرند. حالا همه چیز مثل روز روشن است. روشن است که اینها از ابتدا هم فرزند نامشروع مولود نامشروع دیگری به نام اسرائیل بودند.
دختر هفت ماههام گریه میکرد. شیر میخواست و من نمیدانستم در این اوضاع و احوال چطور باید در حال رانندگی و از زیر چادر شیرش بدهم.
هنوز صدای جنگندهها را میشنیدیم و از دور و نزدیک صدای انفجار میآمد.
بچه را به زحمت از خواهرم گرفتم گریهاش بند نمیآمد. گرسنه بود. به مکافات شیرش میدادم. آرام که گرفت سرش را روی دستم گذاشتم و رانندگی میکردم بچه روی دستم آرام و بیخیال جنگ، مثل یک فرشته کوچک خوابش برده بود.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان