با وحشت چشمهایم را باز کردم. نور خورشید افتاده بود توی صورتم. خواب مانده بودم. باید بچهها را آماده میکردم برای مدرسه. دیر شده بود. اطرافم را که نگاه کردم. یادم افتاد اينجا جنوب نيست. من هم در اتاقم نيستم. اينجا جبیل است روستای پدریام. اطرافم را نگاه کردم هر کس یک طرف افتاده بود و خوابش برده بود. فقط مادرم بیدار بود و مثل کودکیهایم بوی قهوهاش تمام روستا را برداشته بود. اصلا یادم نمیآمد دیشب چطور به داخل خانه آمدهام. چه خانهای؟ عمر این خانه از صد سال هم بیشتر است. پدربزرگم این خانه را ساخته. بعد از آن هم تعمیر نشده است. یعنی مادرم رضایت نميداد. میگفت این خانه برای یک نفر کافی است. حالا یک نفر نبودیم. ۲۶ نفر در این خانه خوابیده بودند.
يعنی قرار بود چند روز اینجا بمانیم؟ دلم برای خانهام در جنوب تنگ شده بود. خانهای که نمیدانستم چیزی از آن باقی مانده است یا نه. دلم برای مادرم میسوخت. پیرزن ۷۵ سالهای که به سکوت زندگیاش عادت کرده بود و حالا ۲۶ زن و دختر کوچک و بزرگ مهمان خانهاش بودند. یعنی اگر فقط هر کس یک کلمه حرف میزد خانه میشد مثل بازار دست فروشها. مادرم زن كم حوصلهای بود. بچه که بودم نمیدانستم چرا اینقدر بیحوصله است. بعدها فهمیدم اگر شوهرت نباشد و تو مانده باشی و بچههای کوچک و زندگی بیرحم تو هم بیحوصله میشوی. باید عادت میکردیم. به اتاقهای نمور کوچک که در نداشت و به هم باز میشد. به پنجرهای که از شیشههای شکستهاش سرما هجوم میآورد و تو حتی پتوی کافی نداشتی که خودت را بپوشاتی. خودت که هیچ. حتی نمیتوانستی دخترهای کوچکت را بپوشانی. مادرم این همه پتو نداشت. باید عادت میکردی که شبها از سرما بلرزی. به آشپزی در آشپزخانه کوچکی که طول و عرضش بیشتر از دو متر هم نبود. بدون پنجره. با گازی قدیمی و شکسته که امواتت را میآورد جلوی چشمانت و تو به آنها سلام میکردی تا میتوانستی یک غذای ساده بپزی. گاهی برق میرود. نه. بهتر است که بگویم گاهی برق میآید. در لبنان ما حتی در شرایط غیرجنگی برق دولتی نداریم. باید اشتراک بخریم. گاهی فقط ۲۰۰ دلار در ماه پول اشتراک برق میشود. حالا اينجا فقط تاریکی بود و شبهای درازی که با نگرانی میگذشت. تاریکی بود و آشپزی با شمع در آشپزخانهای که در آن حتی نفس نمیتوانستی بکشی. فرصت خوبی بود برای گریه كردن. گریه برای کسانی که آنها را میشناختی و یکی یکی خبر شهادتشان را میشنیدی. پسر همسایه. همان که يكبار پشت در مانده بودم و از دیوار خانه بالا رفت. علی، دوست نزدیک شوهرم که در زیارت اربعین نگذاشت من یک بار هم چمدانم را بردارم. یکی یکی شهید میشدند و تو فقط در سکوت گریه میکردی. آرام. نباید کسی میفهمید که گریه میکنی. باید روحیه همه را بالا میبردی. وقتی کسی به آشپزخانه میآمد میخندیدم و میگفتم باید این گاز مامان رو ببریم موزه.
مادرم هم اخمهایش میرفت توی هم و چیزی نمیگفت. باید غذا درست میکردم. غذایی که کافی نبود و شاید فقط بچهها را سیر میکرد. سیر نمیشدیم. سیر نمیشویم. از روزی که آواره شدهایم شاید یک بار هم درست و حسابی غذا نخوردهايم. صف دستشویی. صف حمام. آبگرمکن خراب بود. مجبور بودم که خودم درستش کنم. مردها همه در جنگ بودند و گاهی تو مجبور میشوی خودت مرد خانه باشی. آبگرمکن که راه افتاد تمام صورتم سیاه شده بود. دختر خواهرم عکس گرفت و گفت برای شوهرت میفرستم. شوهرم موبایل نداشت. وسط میدان جنگ بود. شاید خودش هم صورتش را سیاه کرده بود. استتار کرده بود. نمیدانم. دخترهای نوجوان گاهی با هم بحثشان میشد. باید درکشان میکردیم. اما وسط جنگ بودیم. فرصت درک کردن هم را نداشتیم دیگر. حالا باید فقط زنده میماندیم. به انتظار پایان جنگ. وقت خواب، خانه کمی آرام میشد. بچهها را به زحمت میپوشاندم. بعد خیالم تا میدان جنگ میرفت. خجالت میکشیدم از اینکه برای روی زمین خوابیدن اعتراض کنم. بهترین جوانهای ما یعنی الان چکار میکنند؟ غذا خوردهاند؟ کجا خوابیدهاند؟ گاهی دختر کوچکم بیدارم میکرد و آب میخواست. یا میخواست برود دستشویی باید زیر لب صلوات میدادی و نذر و نیاز میکردی تا دست و پای کسی را لگد نکنی و باز هم صدای ناله یکی میرفت بالا. خواب که به چشمهایت میرفت صدای خش خش موشی که به جان وسایل کهنه مادرم در کمد قدیمی افتاده بود بیدارت میکرد. اگر جنوب بودم جیغ میزدم و میرفتم روی صندلی و تا شوهرم دم موش را نمیگرفت و بیرونش نمیکرد آرام نمیشدم. اما اینجا عادت کرده بودم دیگر. حالا وقت ترسیدن از موش نبود. باید میخوابیدم. اینبار صدای خرخر خواهرم نمیگذاشت. بعد پای دختر کوچک خواهرم میآمد روی صورتم، بوی جوراب مریم. باید میخوابیدم. یک روز سخت دیگر هم گذشته بود. یک روز به پیروزی نزدیکتر شده بودیم...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان