چهار شنبه, 11 تیر,1404

جهادی برای همه

تاریخ ارسال : شنبه, 19 آبان,1403 نویسنده : محترم رزم‌بکی رشت
جهادی برای همه

صبح یک روزی، خانومی به من پیام داد و گفت: من می‌خوام یه تیکه طلا اهدا کنم چیکار باید بکنم؟ 

بهش گفتم: تشریف بیارید دفتر هستم در خدمتتون.

گفت: باشه من فردا میام.

طرف‌های غروب بود، دیدم پیام گذاشت برایم که: می‌شه آدرس خونه‌تون رو بدید که من همین امشب طلا رو براتون بیارم؟

گفتم: بله. چرا نمی‌شه؟!

حدود یک‌ساعت بعد رسید و گفت که: اگه می‌شه بیاید پایین.

من رفتم پایین. جایی که گفته بودم باشد تا بروم.

یک خانمی با حجاب خیلی معمولی ایستاده بود. خانم تقریبا ۴۵-۵۰ ساله‌ی مانتویی با یک تکه مویِ بلوندِ از شال بیرون زده.

چون توی ایتا بهم پیام می‌داد و آیدی برای من مشخص می‌شد، نمی‌توانستم باهاش تماس بگیرم و ازش بپرسم شمایید که اینجا ایستادید؟!

نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد.

گفت: شما دنبال کسی هستید؟

گفتم: بله با خانومی قرار داشتم می‌خواستم چیزی ازشون تحویل بگیرم.

که گفت: من هستم که می‌خواستم طلامو تقدیم کنم.

یک لحظه جا خوردم. تصور من یک خانم چادری و ... بود.

گفتم: آخی ببخشید! خیلی ممنونم، تو زحمت افتادید این وقتِ شب. 

گفت: نه من یکسره از شرکت اومدم. 

تمام ثروت من، همین یک ربع سکه هستش. همین رو خواستم تقدیم این راه کنم. خواستم زودتر هم به دستتون برسونم که الان اومدم.

مجددا ازش تشکر کردم و رسید را برایش نوشتم و طلا را تحویل گرفتم.


محترم رزم‌یکی

سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | استان گیلان – شهر رشت

پس از باران؛ روایت‌های گیلان

eitaa.com/pas_az_baran

برچسب ها :