هنوز خستگی سفر از تنم درنیامده. مریضیای که شب آخر مهمان گوش و حلق و بینیم شده هم بدجوری انرژیام را میگیرد و حال هیچ کاری باقی نمیگذارد. ولی نمیتوانم... نمیتوانم بیخیال رفتن به مراسم بشوم. همراه ناهار یکی از آن مولتیویتامینهای قلمبهی شکلاتی را میاندازم بالا که یعنی دوپینگ کرده باشم. صبح هم با صبحانه مکمل منیزیم خورده بودم. دارم نیروی کمکی میفرستم برای گلبولهای سفید که زودتر از این وضعیت نجاتم بدهند!
ماشین بردن معقول نیست. فاصلهی چندانی هم با مبدأ حرکت ندارم. پیاده میاندازم از نیاصرم که هم گرمای ساعت چهار بعد از ظهر را کمتر حس کنم و هم قشنگی منظره گذر زمان را راحتتر کند. به آذر که میرسم میپیچم سمت رودخانه. سر چهارراه شک میکنم کدامطرفی بروم... ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه است. نکند از اینجا رد شده باشند؟ گوش تیز میکنم ببینم صدا از کدام سمت میآيد. چیزی نمیشنوم. اما چیزی که میبینم راهنماییام میکند. توی پیادهرویی که وقت عادیاش هم رهگذر ندارد، این ساعت بعد از ظهر تابستان چند عابر پیاده میبینم که دارند به یک سمت میروند. ریسک نمیکنم. از یکیشان میپرسم و وقتی اطمینانش از اینکه هنوز راه نیفتادهاند را میبینم، من هم میپیچم سمت چپ. تا اینجای کار خانمها خیلی بیشترند و این برایم جالب است.
کم کم تنوع آدمها و تراکمشان بیشتر میشود. به هنرستان هنرهای زیبا نزدیک شدهام. اغلب آدمها مشکیپوشند. نمیشود تشخیص داد به خاطر مراسمی است که در آن شرکت کردهاند یا به خاطر اربعین و روزهای آخر ماه صفر. این هم سعادتیست برای خودش... که مشکیپوشی آدمها برای تو، حل بشود در مشکی امام حسین... شاید تجسم این جمله که «ان کنت باکیا لشی فابک للحسین»
به معنای واقعی کلمه همه جووور آدمی توی حیاط هنرستان هست. شاید سخت بشود جای دیگری اینطور نمونهی کاملی از جامعهی ایران را جمع کرد. بینشان پیر هست، جوان هم. چادری هست، کم حجاب هست و بیحجاب هم. آدمهایی که آمدهاند، به وضوح فقط از جامعهی هنری یا هنردوست نیستند. بینشان پیرزن مسجدی هم دیده میشود که یکیشان شاکی شده چرا بالای سر متوفی آواز میخوانند! آن طرف نوجوانی میبینم که تازه پشت لبش سبز شده و تیپ و ظاهرش میگوید بچهدرسخوان است و بدون حاشیه. روی صندلی جلوی پایم که آرزو میکردم خالی بود و کمر دردناکم چند لحظه رویش آرام میگرفت، مردی حدود سی و چند ساله نشسته. با ساق دستی پوشیده از تتو، موها و ریش و سبیل بلند و زنجیر طلاییرنگی در گردن. وقتی مجری بین صحبتهایش و دعوت مهمانهای ویژه، از جمعیت صلوات میخواهد میبینم که سبیلهای بلند مرد میجنبد. بعضی از شرکتکنندهها هم از آن تیپهای منحصر به فرد زدهاند. کلاه لبهدار با رنگ تیزی در تضاد با رنگ پیراهن و شلوار. شاید بین اینهمه آدم متنوع تنها نقطهی مشترک همان مردی باشد که حالا در آغوش خدا آرام گرفته...
به گمانم آدمهای درست همینجور باشند. آدمهایی که راه درست را رفتهاند جهانشمول میشوند. دوستدارانشان از همه قشری کجا هستند. یا دقیقتر بگویم: همه او را از خودشان میدانند.
این وسط یاد یک تشییع دیگر میافتم که البته خودم میان جمعیتش نبودم. تشییع مردی که کسانی که فکرش را نمیکردیم هم دوستش داشتند و صداقتش را باور. مردی که مراسم بدرقهاش دومین تشییع پرجمعیت ایران بود.
محدثه مظهری
سهشنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
مکتب روایت
ble.ir/maktab_revayat