شنبه, 20 اردیبهشت,1404

جگر گوشه

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 03 بهمن,1403 نویسنده : خاطره کشکولی
جگر گوشه

قبل از شروع رسمی جلسه خواستم خاطره‌ای از زایمانش بگوید. یکی از موردهایی بود که پیش دکتری که سوژه کتاب جدیدم بود، وضع حمل کرده بود.

سرش توی گوشی بود، با یک نچ‌نچ گفت: از خدا بی‌خبرا به کرانه باختری حمله کردن.

سرم را کشیدم سمت گوشی‌اش

- ها عامو چی فکر کردی اینا خبیثتر از ای حرفان. حالا خاطره یادت نمیاد واقعا؟

تا آمد حرفی بزند رئیس شورا وارد شد و بحثمان تمام شد. مغزم توی کتاب جدید بود و چشمم بقیه را می‌دید. با آرنج زدم به پهلویش  

- میگما هر ۶ تا بچت شیر مادر خوردن یا شیر خشک؟

- هیس، خودوم

بحث انتخاب دبیر کمیسیون بالا گرفت، نمی‌دانم عادت بدی است یا خوب، جلسه رسمی هم سرجایم آرام و قرار ندارم. مجدد خودم را کشیدم سمتش و چادرش را کشیدم.

- میگما، من آخر یه کتاب از تو می‌نویسم. ماشالله فعال و با تعداد فرزند بالا اسمشم می‌ذارم «کوهی، مادر»

لبخندی زد و آرام گفت: مگه هنر کردم، سوژه مهمتر از منم هست. 

مسئول جلسه صدایش را بالاتر برد که پچ‌پچ من تمام شود. با سرفه صدایم را صاف کردم، یعنی داشتم می‌شنیدم. از انتخاب دبیر کمیسیون بانوان شهر رسیدند به ارائه طرح، باخودم گفتم: من که نخودیم، قد و قواره ارائه طرح رو ندارم. اما بدم نمی‌آمد بگویم صدرا فرهنگسرا ندارد، آن‌هم خانوادگی. وقتی بعد از گفتن اسم فرهنگسرا، خانوادگی را هماهنگ با دونفر دیگر که هم نظرم بودند اضافه کردیم. مسئول جلسه هم نوشت. الله اکبر نظر دادم.

 - دینگ دینگ

صدای پیامک بالا رفت،

- کی تموم می‌شی؟ سید طاها بهونتو می‌گیره، شیر می‌خواد .

نیم ساعت مانده بود جلسه تمام شود صدای تلفن مادر ۶ فرزندی، خانم کوهی هم بلند شد. بعد از مکالمه کوتاه عین فنر از جایش بلند شد و با عذرخواهی گفت: باید برم یک واجب شرعی رو انجام بدم. بچم شیر می‌خواد.

چه جمله قشنگی، کلی ذوق کردم چون من یک سال و نیم بود. روزی چند وعده واجب خدا را به جا می‌آوردم. شکر کردم مادرم و می‌توانم جگر گوشه‌ام را با شیر خودم سیر کنم. پشت سرش گوشی خودمم هم زنگ خورد

- با گریه می‌گفت، مامان

شکمش را سیر کرده بودم، اما هنوز بهانه آرامشش را می‌گرفت. جلسه با مطرح کردن سه طرح آن‌هم خانواده محور تمام شد. توی جلسه همه چانه حیطه کاری خودشان را می‌زدند و من هم دنبال جایی برای پرورش استعدادهای روایت و داستان بودم. خانم کوهی هم در حیطه فرزندآوری طرح داشت. روز، روزِ فرزند و خانواده بود. بعد جلسه معطل رسیدن اسنپ شدم و تا برسد گوشی را چک کردم. یک فیلم تیر خلاص زد توی شوق و شوری که چند دقیقه قبل داشتم. مادری در تبادل اسرا در آتش‌بس غزه به خانه برگشته بود. موقعه اسیر شدن فرزندش ۹ ماهه بود. قطعا شیر خودش را به جگر گوشه‌اش می‌داده. مادر چند روز شیر ندهد شیر خشک می‌شود. گاهی هردو تب می‌کنند. بغضم ترکید 

- خوب بچه و خودش از دوری هم دق نکردن. فوری ذهنم غرق شد توی تاریخ آنجا که مادری دید جای شیر از حلقوم جگر گوشه‌اش خون فواره می‌زند و به یک روز نکشید، شیره جانش خشک شد. نگاهم به گوشی بود، بچه باور نمی‌کرد مادر برگشته، نکند مادرش را نمی‌شناخت. تصورش برایم غیر ممکن بود. سوار اسنپ شدم و تا جلوی در واحد گریه کردم. در را که باز کردم سید طاها با گفتن یک مامان کشدار خودش را رساند توی بغلم. در را بستم و همانجا پشت در روی زمین نشستم و نشاندمش توی بغلم. شیر که می‌خورد توی چشمانش نگاه کردم. گریه‌ام شدیدتر شد. سید گفت: همش دوساعت پیشت نبوده چته؟

نمی‌توانستم حرف بزنم و بگویم «راس میگی دوساعت کجا، چند ماه کجا؟ شیر توی سینه‌ات بجوشه و بچه بعد از چند ساعت بهانه‌گیری بخوره کجا و بچه بی‌تابی کنه و مادری نباشه کجا؟ مادر بدونه بعد دوساعت بچشو می‌بینه کجا و مادر چن ماه بچشو نبینه و توی زندان شیرش خشک بشه کجا؟» روسریم را شل کردم. انگار طناب بسته باشند دور گردنم احساس خفگی می‌کردم. محکم‌تر بغلش کردم. بلند بلند گریه کردم. به یاد مادرهایی که این چند ماه خاک‌ها را بغل گرفتند و شیرهایشان را روی خاک سرد دوشیدند و فرزندانی که از دوری و هجر مادر زنده بودند، اما از بی‌تابی جان دادند.


خاطره کشکولی

سه‌شنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز


دانلود فایل جگرگوشه


برچسب ها :