بچهها تند تند شربتها را بین ماشین.هایی که ایستاده بودند تقسیم میکردند. یکی از پسرها که هیکلی درشتتر داشت خودش را به موکبدار رساند و پلاستیک خالی را نشان داد و گفت: «گیره موهای نذری رو دادم دیگه هست؟» موکبدار خندید و خدا قوت گفت:« بدون حاجت نباشی یادت باشه الان تنور حضرت علی گرمه، دست به نقد منتظر دعای شماست» و کیسه مشمایی را گرفت و کیسه جدید را به پسر داد. نور چراغ مسجد جوادالائمه علیهالسلام داشت خودنمایی میکرد. تقریباً پذیراییهای جلوی مسجد تمام شده بود. پسرهای نوجوان بساط پذیرایی را جمع میکردند. با صدای خانم صادقی که گفت پذیراییها تمام شد، جمع کنیم. پسرهای نوجوان آمدند و کمک کردند تا وسایل را به داخل مجتمع ببرند.
حالا نوبت پذیرایی خود بچهها بود. موکبدار با مشمای پفیلا و بیسکویت و هدیه غدیر آمد. بچهها که پذیرایی شدند خداحافظی کردند و رفتند. هنوز کمی دور نشده بودند که یکی از پسرها با توپ فوتبالی آمد و همه هورا سر دادند. موکبدار پرچمها را جمع کرده بود، یکی با اشاره دست رو به آسمان بلند گفت: «اونا چیه؟» صدای تیراندازی به وضوح شنیده میشد. صدای پدافند هوایی بود. موکبدار فریاد زد الله اکبر. بچهها دوباره پرچمها را گرفتند و فریاد الله اکبر سر دادند. موکبدار گفت: «نمیترسید که بیان پایین!» یکی از پسرها فریاد زد «نه اینها که چیزی نیست، اینا رو با توپ ماهان هم میتونیم بزنیم.» ماهان پای شکستهاش را نشان داد و گفت: «با همین پا میزنم، بزنم؟!» موکبدار خندید و گفت: «جیگر شیر دارید ماشاءالله.» پسرها خندیدند و یکی از آنها گفت: «رهبر ما امام خامنهایه دیگه.» موکبدار همه را به خط کرد و از آنها عکس یادگاری گرفت.
زینب مریدیزاده
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس