چهار شنبه, 11 تیر,1404

حاج آقا نیازمند

تاریخ ارسال : شنبه, 31 خرداد,1404 نویسنده : بی‌نام تهران
حاج آقا نیازمند

خبر شهادت او و خانواده‌اش را شنیدم. قرار بود دوباره برگردد. همه منتظر بازگشتش بودیم. اما حمله اسرائیل جنایتکار به محل سکونتش، فرصت این کار را از او گرفت.

وقتی امام‌جماعت شهرک چمران شد و به‌همراه خانواده‌اش از آنجا رفت، دختر کوچکش یک‌ساله بود. بعد از رفتنش، غم بزرگی بر دل اغلب اهالی نشست. چون خیلی از لحظات شیرینشان، به حضور او گره خورده بود.

به‌یاد ماه رمضانی افتادم که پسر نوجوانم به عشق حاج‌آقا، ساعت چهار صبح به مسجد رفت تا نماز را به‌جماعت بخواند. وقتی پسرم درِ خانه را باز کرد، نگاهی به بیرون انداختم. هوا تاریک بود و صدای پارس سگ می‌آمد. دلشوره گرفتم. به او گفتم: «آخه ساعت چهار صبح کجا می‌خوای بری بچه؟ ببین هوا چقدر تاریکه!» چشمانش برقی زد و گفت: «حاج‌آقا قول داده اگه نماز صبح بریم مسجد، می‌بره طبقه بالای مسجد رو بهمون نشون می‌ده.»

یک‌لحظه ماندم چه‌چیزی بگویم. پیش خودم فکر کردم طبقه بالای مسجد چقدر می‌تواند برای یک پسربچه جذابیت داشته باشد که حاضر شده صبح زود، هنوز آفتاب‌نزده، به‌تنهایی به مسجد برود.

احساس کردم حاج‌آقا روان‌شناس ماهری است. اگر روان‌شناس نبود، پس چطور توانسته به‌راحتی در دل بچه‌ها جا باز کند و پسرهای بازیگوش را ساعت چهار صبح به مسجد بکشاند!

بچه‌ها خیلی دوستش داشتند. طوری که به‌غیر از مسجد، کلاس‌های مجتمع‌فرهنگی هم جزو جدانشدنی زندگی‌شان شده بود. حاج‌آقا برنامه‌های زیادی برگزار می‌کرد و نظارت کاملی بر آن‌ها داشت تا به بهترین شکل، تشکیل شوند. آخرسر هم با دادن جوایزی، کلاس‌ها تمام می‌شد. برپاکردن مسابقات هم شور و هیجان مضاعفی به وجود آورده بود.

به‌خاطر این برنامه‌ها، خاطرات زیادی در ذهن بچه‌ها نقش بست. به‌علاوه، کلاس‌ها کاملا به‌روز بودند. به‌یاد دارم زمانی، ورزش نینجا سر زبان‌ها افتاد و علاقمندان زیادی پیدا کرد. حاج آقا هم از قافله عقب نماند و برای شادکردن دل بچه‌ها، تعدادی از مربی‌های نینجا را دعوت کرد. بعد از مدتی، کل پسرها و دختربچه‌های آنجا شدند نینجاکار.

در ضمن، حاج‌آقا به فوتبال هم خیلی اهمیت می‌داد. نمی‌دانم! شاید برای همراه‌شدن با بچه‌ها، شده بود پای‌ثابت یار فوتبالشان. عصرها قبل از اذان، پسرها کنار مسجد جمع می‌شدند و تا اذان، فوتبال بازی می‌کردند. او هم می‌آمد و پابه‌توپ می‌شد. هرکس می‌دید، خنده‌اش می‌گرفت. چون حاج‌آقای مسجد و رئیس فرهنگی آنجا، پا‌به‌پای بچه‌های دبستانی و راهنمایی فوتبال بازی می‌کرد و با هر گلی، خوشحال به هوا می‌پرید! 

شاید اگر کس دیگری مسئول بود، هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد این‌همه پسربچه، ساعت‌ها دم در مسجد بدوند و زیر توپ بزنند و دادوفریاد به‌ راه بیندازند.

اذان هم که می‌شد، با بچه‌ها وضو می‌گرفت و در صف نماز، مرتبشان می‌کرد و به محراب مسجد می‌رفت. اگر کسی او را نمی‌شناخت، باورش نمی‌شد تا چند دقیقه قبل، همراه همین پسرهای شلوغ و پرسروصدا، فوتبال بازی می‌کرد.

برای همین کارهایش بود که همه مخصوصا بچه‌ها، مسجد را خیلی دوست داشتند. حتما می‌دانست که بعضی از همین‌ها، گاهی پدرهایشان را نمی‌بینند و دلتنگ هستند و منتظر. شاید خبر از دل مادرهایی داشت که چشم‌به‌راه‌اند و نگران بازگشت همسرانشان. برای همین بچه‌ها را جذب مسجد کرده بود تا ظهر و عصر، مشتاقانه دست‌دردست مادرانشان به‌سمت مسجد بدوند تا حضورشان در دورهمی‌های صمیمانه آنجا، مرهمی باشد بر دل‌های بیقرارشان.

به‌یاد شهید ابوالفضل نیازمند و خانواده‌اش.



جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران

برچسب ها :