بسم رب شهدا
حاجرضا جانبازی است که به قول خودش، چشمانش را به شلمچه و فاو سوسنگرد هدیه داده...
نیم ساعتی مهمان منزلش شدیم، او را حاجی صدا میزدند...
مؤدبانه و جدی نشسته بودیم، از همان لحظات اول شروع کرد به شوخطبعی. خوشصحبت و مهربان... اما سرش رو به پایین بود. در این سالها حیا را از چشمان بیفروغش هم جدا نکرده بود.
از پدرش گفت که دلش فرزند پسر میخواسته، پابوس امام رضا علیهالسلام میرود و پای پنجره فولاد نیت میکند اگر پسری خداوند به او ببخشد اسمش را بگذارد رضا...
رضا را غریبانه گفت. گفتیم حتما دلش هوای امام رضا را کرده، زد زیر خنده و گفت دلم میخواهد یکی من را رضا صدا بزند اما همه بهم میگن حاجی... حتی حاج خانم خونهمون...
از جبهه که برگشتم ۱۶ ساله بودم اما پدرم دلش میخواست دامادم کند...
دلش برایم میسوخت...
آرزوها داشت برایم. چند ماهی نگذشته حاج خانم خودش به خواستگاریام آمد! دل بابا روشن شد برایم جشن گرفت و خوشحال شد. سال بعد قسمت شد برویم مکه و بشویم حاجی...
از همان زمان، فروشگاه کار میکردم خانه که می رسیدم کمی که استراحت میکردم. یک یا علی میگفتم؛ دنبال کار میرفتم. هر چه دستم بود، انجام میدادم. دوست داشتم زن و فرزندم تا حدودی در رفاه باشند. بعضی وقتها همکارانم بهم میگفتند حاجی واقعا نمیبینی!!
برایشان عجیب بود زرنگیام در کار...
بیکاری را دوست نداشتم.
رفتم انجمن نابینایان. نیت کردم کاروانی راه بیندازم، ببرمشان مشهد.
میگفتند: «تو چطور میخواهی این بچهها را ببری خودت هم که نمیبینی حاجی.»
میگفتم: «اینها هم دل دارند دلشان پر میکشه برن امام رضا.» کوتاه نمیآمدم و چندین مرتبه امام رضا علیهالسلام، طلبید.
رفت سراغ حرفهای پر از غصهاش، دلش گوش شنوا میخواست... هم صحبت حرفها و دردهایش شدیم. دستانش را روی عصایش گذاشت، دلش پر میکشید برای شهادت...
رفتم وسط حس و حال و هوایش گفتم:
«آقا رضا یک عکس بگیریم؟» خندید.
گفت: «خدایا شکر یکی پیدا شد و به من گفت آقا رضا!»
موقع خداحافظی
بهش گفتم: «برامون یه دعا کن»
گفت: «دعای ویژه میکنم!»
گفتم: «دعای ویژه!»
گفت: «عاقبت بخیر بشی دخترم!»
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان