حرفهای این پیرمرد علوی را که میشنیدم یاد روزهای سقوط سوریه میافتادم. آن روزها سرک می کشیدم به صفحه سوریها... چون دوست دارم همیشه خبرها را از منبع اصلیاش بشنوم... یادم نمیرود یکی نوشته بود حالا دیگر میتوانیم موز بخوریم... موبایلهایمان هم گمرک نمیخورد...
این روزها که اسرائیل تا دمشق را زیر آتش گرفته است یاد آن روزها میافتم. نمیدانم مردم الان میتوانند موز بخورند یا نه و یا اینکه موبایلهایشان گمرک میخورد یا نه اما خوب میدانم تاریخ به کسانی خواهد خندید که جنگندههای اسرائیل تا پایتختشان رسید و خواستههایشان اینقدر حقیر و کوچک بود و به حاکمیتی که در برابر علویها شیر بود و در برابر اسرائیل موش!
دردناک است حرفهای این پیرمرد علوی
- اومدند پیش من و پسرهام. به من گفتند وایسا بیرون. دو سه نفر هم منو احاطه کردند. یک گروه دیگه اومدند و وقتی پسرهای منو دیدند شروع کردند وحشیانه اونا رو زدند و حرفهای زشت به اونها میزدند. بعد انداختندشون روی زمین و گفتند این بزرگه رو سرش رو میبریم. بعدا اونا رو با خودشون بردند. گروه دیگهای اومد پسر کوچیکم رو برگردوندند خونه و گفتند این فقط یه بچه است. من به اونها گفته بودم پسر بزرگم سرطان خون داره. گفته بودم توی رختخواب افتاده. من و پسر کوچیکم رو به زور فرستادند خونه و نگذاشتند بیرون بیایم. گفتم پسرم رو برگردونید... گفتند تو که کاری نکردی پس نترس. بهشون گفتم ما فقیرترین خانواده این روستاییم. با کسی کاری نداریم. سرمون به کار خودمونه. ساعت ۴ بعد از ظهر بود که با گوشی پسر بزرگم سلیمان به من زنگ زدند گفتند تو کی هستی گفتم پدر سلیمان این گوشی سلیمانه. گفتند این گوشی به دست ما رسیده. گفتم پسرم کجاست. گفتند نمیدونیم.
دوباره زنگ زدند و گفتند
نفهميدی پسرت کجاست؟
گفتم نه
گفتند نفهمیدی؟
گفتم به خدا نه
گفتند پسرت رو فرستادیم پیش حافظ اسد...
دو بار اینو گفت گفت قلبش رو از سینهاش بیرون کشیدیم. گفت برو سلمانی فلان کوچه. یک کوچه قدیمی. گفت برو پسرت رو بردار قبل از اینکه سگها تیکه پارهاش کنند.
همین رو گفت. اهالی روستا وقتی منو دیدند گفتند نرو... میکشنت برگرد. گفتم اشکالی نداره. رفتم اون کوچه. جای ترسناکی بود. بعد دیدم پسرم اونجاست. سه تا گلوله توی سینهاش خالی کرده بودند... سینهاش رو شکافتند و قلبش رو بیرون کشیدند. بعد بچهام رو پیچیدم لای پارچه و با خودم آوردمش. توی راه. رفتم پیش پسر عموم ببینم چکار کنیم. دیدم ۴ تا پسرش رو کشتند...
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
پنجشنبه | ۱۴ فروردین ۱۴۰۴ | #همدان