حفظ امنیت و جان مردم شغل ما نیست وظیفه ماست. این را همیشه موقع خداحافظی به دخترم زینب میگفتم و راهی میشدم.
ماموریتهای زیادی را بیرون از مرزهای ایران تجربه کرده بودم اما اسم لبنان که میآمد گُل از گُلم میشکفت.
اگر بخت یارم بود بیشتر از سالی یکی دو بار پایم به لبنان میرسید. هواپیما تا بلند شود و در بیروت بنشیند زیر لب "سید، سید" گفتن از دهانم نمیافتاد.
اینکه میگویند «مرد نباید گریه کند» از کجا آمده؟ چه منطقی دارد؟
هر بار که میدیدمش محکم در آغوشش میگرفتم و رهایش نمیکردم. اشکهای گوشه چشمانم بالاخره میافتادند و لباسش را تَر میکردند. همچنان که یک دستش روی بازویم بود؛ دست دیگرش را روی محاسن بیشتر از قبل سفید شدهاش میکشید و با خنده میپرسید: حبیب شدهام؟؟؟ صدای خندههایش را خیلی دوست داشتم.
چند سال پیش که هنوز قاب عکس های شهدای اتاقش اینقدر زیاد نشده بودند، از داستان قاب خالیِ کنار قاب شهدا پرسیدم و گفتم: سید جان این یکی چرا عکس ندارد؟
هر دو دستش را پشت کمرش به هم گره کرد، آهی از دل کشید و گفت: دعا کن عکسدار شود، دعا کن خدا مرا هم به دوستان شهیدم ملحق کند.
با ناراحتی جواب دادم: شما رهبر مقاومتید، چشم امید مسلمانان جهان به شماست.
چشم از قاب خالی برداشت؛ انگشت اشارهاش را رو به من بالا گرفت و گفت: تک تک مسلمانان جهان هر کدام یک رهبر مقاومتند. شهادت مقصد راهیست که مردان خدا در آن جهاد میکنند.
سر خجالتم پایین آمد. خودم هم عمری بود که آرزوی شهادت را به دل میکشیدم.
گفتم: الهی که حبیب شوید و شهید شوید.
مکثی کرد، با بغضی در گلو و لرزشی در صدا پاسخ داد: ما کجا و جناب حبیب کجا؟ اشکمان سرازیر شد. مثل همه دیدارهای قبلی زیارت عاشورایی با لهجه فارسی برایش خواندم.
رو به قبله سلامی به امام حسین(ع) و یارانش دادیم و راهی سفره شام شدیم.
از آن شب به بعد هربار همدیگر را میدیدیم، در همان نگاههای اول دست به محاسنی که سفیدتر از دیدار قبلمان شده بود میکشید و با خنده میپرسید: حبیب شدهام؟؟ و من هم مثل همیشه جواب میدادم: خیلی زود است سیدجان.
حالا چند روزی بیشتر از آخرین "هنوز زود است سیدجان" گفتنم نگذشته که بر روی تخت بیمارستان بقیهالله عکست را محکم در آغوش گرفتهام و با اشک دلتنگی میگویم:
به راستی که هرکدام از مسلمانان جهان یک رهبر مقاومتند.
قاب خالیات را پُر کردیم، جای خالیات را چگونه پُر کنیم؟
به راستی که حبیب شدی و شهید شدی؛ سلام ما را به امام و یار با وفایش حبیب بن مظاهر برسان سیدجان.
راوی: یکی از سربازان گمنام امام عصر (عج)
به قلم: مهربانزهرا هوشیاری
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #تهران