شنبه, 20 اردیبهشت,1404

حد وسع

تاریخ ارسال : دوشنبه, 13 اسفند,1403 نویسنده : زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی بندرعباس
حد وسع

بعد از سید این‌طور شدم. دست و دلم به کاری نمی‌رفت. گاهی به خود نهیب می‌زدم که شهادت افتخار است و چه نشسته‌ای که او مزد سال‌ها مجاهدت را از رسول خدا و اباعبدالله علیهماالسلام گرفته است. بلند می‌شدم. کتاب می‌خواندم، کار می‌کردم اما سنگینی روی دل، کم نمی‌شد. دوتا چهارتای عقلی هم راه به جایی نمی‌برد که چه قرابتی بین‌مان بود برای غصه‌دار شدن؟ چه سِرّی بود که با دیدن تصاویرش، بغضم می‌ترکید و چشمه‌ی اشکم می‌جوشید. کم‌کم فهمیدم تنها خودم این‌طور نشده‌ام که این داغ برای خیلی‌ها مثل ذغال افتاده روی قالی، یک گوشه دلشان را سوزانده بود. چه درد بی‌درمانی به جانمان نشسته بود!

روز مراسم تشییع سید، بیشتر خبرها را رصد می‌کردم. چشمم به صفحه تلویزیون بود. آن همه آدم، پیاده و سواره چه سودی می‌بردند که در هوای صفر درجه خودشان را به ورزشگاه کمیل شمعون رسانده بودند یا آن دختر جانباز پیجری با صورت نیم سوخته و چشم‌هایی که نوری برای دیدن نداشت؟ رو به دوربین مصمم ایستاده بود. عزمش را می‌شد از سربند انا علی العهدش فهمید. نگاهم به زن مسیحی افتاد که سر به شانه زنی مسلمان به پهنای صورت اشک می‌ریخت. مگر یک یا دو تصوير بود؟ مردهایی که بی‌خیال غرور مردانه، شانه‌هایشان می‌لرزید و چشم‌های قرمزشان، حال خراب آنها را جار می‌زد. همه جنس غمشان یک جور بود. چشم‌هایم را بستم و دنبال دلیلی محکم بودم نه از نوع استدلال‌های عقلی بلکه فراتر. در میان انبوه داده‌های مغز، حدیثی از امام پنجم (ع)، ذهنم را روشن کرد: "... مومن با مومن برادرِ پدر و مادری است. پس هرگاه به یکی از آنان در دیاری اندوهی رسد، دیگری هم در غم او اندوهگین می‌شود."

"الصلاه الصلاه"

صدای مکبِّر در ورزشگاه پیچید. چشم باز کردم. کیپ تا کیپ آدم ایستاده بودند برای نماز. دوربین روی صفی زوم کرد و در گوشه‌ی قاب، جوانی را دیدم که به آداب مذهب خود، قامت بست اما با قلبی که در داغ سید، تاب ماندن در خانه را نداشته بود. دوباره به جمعیت نمازگزار نگاه کردم و دستم روی کلیدهای صفحه گوشی جابه‌جا شد. باید می‌نوشتم! می‌نوشتم تا جامانده نشوم برای روزی که زمین شهادت می‌دهد از آنها که قدمی برای سید برداشتن یا... یا قلمی زدند و من... و من باید در حد وسعم برایش می‌نوشتم. حکایتم شده بود پیرزن و ده کلاوه! من کجا و سید کجا؟ دانه‌های اشک روی صورتم راه افتادند و توی سرم پر شد از اشعار عطار:

"لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست"


زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی

پنج‌شنبه | ۹ اسفند ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس


برچسب ها :